▪︎3▪︎

774 137 4
                                    

یه نوشیدنی گرم آوردم و سعی کردم دستمو گرم کنم و از قصد برای کشیدن مداد از دستش دستمو بهش زدم.

"اوه!" اروم گفتم و با چمشهای گرد بهش خیره شدم!

بهش نزدیک شدم و هل کرد.

بوی خون داشت اذیتش میگرد

لبم رو گزیدم و یذره خراش دادم و بهم خیره شد.

"تو خوناشامی!"

با چشمای گرد بهش خیره شدم "از کج... کجا ..." بوی خونی تو بینیم پیچید ذهنم قفل کرده بود خیره شدم به خونی از دستش داشت خارج میشد سرم داشت به زخمش نزدیک تر میشد

به نزدیک شدنش خیره شدم و سرعتو سریع تر کردم و لبهام رو به لبهاش چسبوندم و گذاشتم از باریکه کوچیک لبم ذره ای خون بنوشه.

از کمرش گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم و لبم رو از لای دندونش کشیدم بیرون سعی کرد ازم فاصله بگیره که بیخیال بازی دادنش شدم و دندونهام رو توی گردنش فرو کردم تا بفهمه همه چیزو!

با نوشیدن خونش حس کردم دارم بهشت حس می کنم

ازم جدا شد میخواستم فرار کنم نمیخواستم به کسی اسیب بزنم که حتی نفهمیدم چیشد اما دندوناش تو گردنم فرو رفت دستم دور بازوش مچ شد ، خودش بود اون تازه وارد بود قاتل اون دونفر و کسی که جیمین رو ترسونده بود میخواستم ازش جدا شم اما نمیذاشت

با وول خوردناش محکم تر نگهش داشتم و گردنمو خراش دادم و سرشو گرفتم تا از خونم مزه کنه و وقتی دندوناش فرو رفت خودم ازش فاصله گرفتم.

"مین یونگی... تلاش نکن... نمیدونم تو از لاین کی هستی که هنوز زنده ای ولی من تازه وارد نیستم و من از اولین خوناشامایی ام که دیده به جهان گشوده ان! بخاطر همین خونم برات شیرینه! چون مرتبه ام از تو هزار برابر بالاتره، پس اروم باش" بازوم رو چنگ زد و آروم کمرش رو نوازش میکردم تا ارامش پیدا کنه

حالا همه چی برام معنا پیدا کرد ، ولی اون چجوری زندست من شنیدم همشون از بین رفتن ، اروم ازش جدا شدم یه حس خوبی داشتم از نوازشاش ، از خون شیرینش ، بهش خیره شدم و حتی نمیدونستم چی بگم ، افسانه ها چیزای خوبی راجبشون نمی گفتن

"واسه چی اومدی این شهر ؟"

"چون اینجا شهر منه!" خندیدم و هنوز توی آغوشم نگهش داشته بودم! دلم نمیخواست بره

و چرا اومدی سراغ من ؟" اروم زمزمه کردم دروغ نبود اگر می گفتم ازش میترسیدم و همزمان یه ارامش خاصی ازش میگرفتم اغوشش برام زیادی دلنشین بود

من فقط میخواستم تورو بازیت بدم ولی خب نظرم همین الان عوض شد... چون مدت زیادی قرار نیست همراهی کنم دنیارو... و من سعی دارم لاینا رو تموم کنم پس قصد دارم بفهمم تو از کی ای که زنده ای هنوز! ما ۶تا خواهر برادریم که الان ۳تا برادر و ۲تا خواهر مردن کاملن و من یادم نمیاد ادمایی که تبدیل کرده ام هنوز زنده باشن... پس باید بفهمم تو رو کی تبدیل کرده..." دلم میخواست بازم گازش بگیرم... لبم رو گزیدم و بالاخره ولش کردم و با فاصله زیاد نسبت بهش کنار یکی از ستون ها ایستادم

"من ... من ...." بهش خیره شدم نمیتونستم بگم من قول دادم ... "چرا میخوای تموم کنی ؟؟ همه خون اشام ها بد نیستن"

"میدونم... و میفهمم که میخوای زندگی کنی... ولی جز خانواده من هیچ کسی نیست که خوناشام باشه و مزه خونت هم عجیبه و من نمیتونم بفهمم کی تبدیلت کرده!" نفسم رو بیرون دادم و بیشتر فاصله گرفتم...

"میتونی تا ۱سال زندگی لذت بخشی کنار اون دوستت جیمین داشته باشی ولی بعد یک سال من همه خوناشامایی که از نسل من باقی موندن رو میکشم و بعد خودم رو... پس از ۳۶۵روزت لذت ببر و میتونی بری دیگه!" لبخند بی رمغی بهش زدم... اونو کی تبدیل کرده... شهری که من توش زندگی میکردم...

بهش خیره شدم ، من اون همه سختی نکشیدم که حالا به اینجا برسم "من قول دادم نگم کی تبدیلم کرده و تو اگر افسردگی داری میخوای بمیری یکاری کن فقط خودت بمیری نه بقیه که به تو متصلن !!" عصبانی بودم از این خودخواهی محض

نفسمو بیرون دادم!

"تو نمیدونی من چیا دیدم پس حق نداری قضاوتم کنی!" از مچ دستش گرفتم و بردمش زیر زمین و توی اتاقی که ۶تا تابوت بود پرتش کردم!

"این خود خواهی نیست که ۳تا از خواهر برادرام به دست خانواده خودشون مردن! چرا برای اینکه اونا قوی تر شن! این راحت نیست که خانواده خودتو خودت بکشی و تابوت خودتم آماده یه گوشه منتظرت باشه تا تو بری توش و تموم کنی این مزخرفاتو!"

داد زدم و اشکهام سرازیر شده بود!

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
جیگرا روزای آپو میزارم روزای زوج
جمعه ها هم اکسترا اپیزود میرم!😍❤🌸
برید جشن بگیرید😂❤

Crazy [8]Where stories live. Discover now