▪︎5▪︎

653 115 1
                                    

"منم دیگه برای تو ام!" و ته دلم خالی شد با حرف خودم!

بلندش کردم و توی اونیکی اتاق بردمش!

"من میرم رو مبل میخوابم امیدوارم فردا صبح جیمین زنده ام بزاره!"

حس عجیبی به جیمین داشتم حس میکردم فازی نسبت به یونگی داره و باعث میشد فکر کنم رقیبمه ولی باید باهاش صحبت میکردم!


با حرفش خشک شدم قبل اینکه بره دستشو گرفتم "پیشم بمون"


باشه ای گفتمو خودمو کنارش جا کردم!

با اینکه سالهاست نخوابیدم ولی توی چشم به هم زدن خوابم برد.

با صدای داد از خواب پریدم و یونگی و جیمین بودن و به حرفاشون گوش کردم که راجب من بود و حسم نسبت به جیمین داشت مطمئن تر میشد


صبح با صدای جیمین از خواب بیدار شدم و عجیب بود که جونگکوک هنوز خواب بود لبخندی بهش زدم و رفتم بیرون

"جیمین اروم جونگکوک هنوز خوابه !" با ناباوری به من خیره شد

"الان نگران اونی ؟؟" سرمو تکون دادم یه قدم بهش نزدیک شدم تا به زخمش نگاه کنم اما هلم داد عقب

"یونگی من درکت نمی کنم اون داشت خونتو میخورد اون قاتل عه !" خودمم نمی فهمیدم چرا دارم ازش دفاع می کنم اون در مقابل دوست صد سالم

"منم قاتلم منم زمان خودم ادم کشتم ... اون فقط ... جیمین نمیدونم ..." پدزخند زد

"باورم نمیشه این تویی ! یا من یا اون انتخاب کن !" نمی تونستم جواب بدم که با صدای جونگکوک از جام پریدم


به جیمین با نیشخند نگاه کردم! پشت یونگی ایستادم.

"مین یونگی شی تو مدرسه میبینمت! البته یادم نبود جیمین کوچولو دوست نداره من و تو رو با هم ببینه پس نمیبینمت!" و دستم و روی شونه اش زدم و ازش فاصله گرفتم و رفتم.

جلوی در به قدری اروم گفتم که فقط یونگی بشنوه"اگر دوست داشتی میدونی منو کجا میتونی پیدا کنی!"


اول که گفت نمی بینمت فشرده شدن قلبم حس کردم و باعصبانیت به جیمین خیره شدم اما با جمله ای که گفت تو دلم لبخند زدم اونم نمیخواست ازم جدا شه ، بعد از رفتنش به جیمین خیره شدم

"جیمین با جونگوک کنار بیا من دوتاتونو میخوام !" از کنارش رد شدم


توی اتاقم بودم و لباسامو داشتم جمع میکردم و خونه امو تمیز میکردم! دلم میخواست بیارمش و تا ابد کنار خودم نگهش دارم!

خونه که تمیز شد برگشتم طبقه زیر زمین و کنار یکی از تابوت ها نشستم!

"هیونگ! من عاشق شدم!... ینی عاشقش بودم ولی اون زنده است!... اون همون پسریه که ۴۰۰سال پیش دوستش داشتم ولی الان خوناشامه و من نمیدونم کی خوناشامش کرده ولی اگر از لاینم باشه دلم نمیخواد بمیرم... خیلی سخته


رفتم مدرسه اما نیومده بود و کل روز منتظرش بودم تصمیم گرفتم بعد مدرسه برم‌پیشش رفتم خونش درو زدم


چشمهامو باز کردم و صدای در اومد

باز خوابم برده بود!

"هیونگ... عجیب خوابم میگیره تازگیا بعد از خوردن خونش... از بس تنبله!" در زیر زمینو قفل کردم و رفتم پذیرایی و گفتم بیا تو و دویدم تو اتاقم و لباس اینامو عوض کردم و تا از پله ها پایین اومدم گیج وسط پذیرایی دیدمش

"سلام"


با دلخوری بهش خیره شدم ، لباسش عجیب بهش میومد "چرا نیومدی مدرسه ؟ منت ... منتظرت بودم !"

یه قدم بهش نزدیک شدم "چرا انقدر طولش دادی تا درو باز کنی !"

Crazy [8]Where stories live. Discover now