▪︎9▪︎

603 102 1
                                    

یونگی بردم تو خونه باورم‌ نمیشد اون از نسل منه ، برای منه همون پسرکوچولومه

رو مبل نشستم اونو نشوندم رو پاهام 

"۴۰۰ سال پیش بعد از ۷۰۰۰ سال یکی رو پیدا کردم که قلبمو به تپش مینداخت درست مثل معنی اسمش درخشان بود " با تعجب بهم‌نگاه کرد 

"اره یونگی تو بودی " لبخند زدم جلوب بغض مزخرفی که داشتم بزور گرفتم 

"اونموقع با کمک نامجون تازه خانوادم خوابونده بودم به مردم کمک می کردم دیدن تو از دور تنها دلیلی بود که باعث میشد خودم نکشم اما یه شب اتیش سوزی شد و خونتون جلوی چشمام فرو ریخت و فکر کردم تورم از دست دادم ولی حالا بعد ۴۰۰ سال دیدمت فکر می کردم تو نیستی چون میدونستم نمیشه از لاین اونا باشه خودمم که بهت خون ندادم ولی چطور اخه تو اینجا بودی وقتی اسم نامجون اوردی دیگ داشتم‌مطمئن میشدم تویی همون یونگی کوچولو من نامجون گفت از خون من به تو داده تو رو نجات داده تو از لاین منی مال منی ..." با تموم شدن حرفام دست های یونگی دور گردنم حلقه شد و اشکاش لباسم خیس کرد سرمو تو گردنش فرو کردم 

"بیبی گریه نکن باورم‌نمیشه بعد ۴۰۰ سال تو واقعا الان تو بغلمی !!"

حس می کردم یجایی ته قلبم منم تمام این مدت عاشقش بودم من از خون اون نجات پیدا کردم من ۴۰۰ سال عشقش بودم باورم نمی شد نمی خواستم ازش جداشم "کوکی من عاشقتم ..." تو گوشش زمزمه کردم

خودمو یذره جا به جا کردم....

لبش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم.

تیشرتشو از بدنش بیرون کشیدم و با دست سینه هاش رو لمس کردم و پاین رفتم.

"بریم اتاق خواب!" بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنم گفتم و بلندم کرد و رفتیم سمت یکی از اتاق خواب ها و روی تخت فرود اومدم.

لباسمو در آوردم و شلوارمو از پام کندم و گوشه ای پرت کردم و جونگکوک پاهام رو گرفت و داخل رونم رو بوسید و به نقطه حساسم نزدیک تر شد.

لبم رو گزیدم و انگشتهام رو بین موهاش فرو کردم!

"کوکی...!" دلم میخواست دندونهای نیششو توی بدنم فرو کنه! نمیدونم چیش اینقدر برام لذت بخش بود!

بی اختیار با برخورد زبون جونگکوک به پام ناله ای از دهنم در رفت و دندوناش فرو رفت توی گوشتم و چشمهام رو بستم!

بعد از مکیدن خونم و لمس کردن عضوم از روی لباس زیر ولم کرد.

"کاملا از لاین خودمی و شدیدا هورنی ای!" خندیدم و شلوارش رو در آورد و بعدش هردومون رو کامل لخت کرد و عضوهامون رو به هم مالید.

چصمهام رو بستم و از گردنش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و اینبار من گردنشو به دندون کشیدم و باز به بهشتم برگشتم!

پاهام رو بیشتر فاصله دادم.

گردنش رو ول کردم و با چیزی عضوش رو لیز کرد و بدون امادگی کلشو واردم کرد و از دردش سرم رو محکم به تشک میکوبیدم!

جونگکوک دولا شد و سینه ام رو گزید و چشمهام سیاهی میرفت...

خودشو حرکت داد و ماهیچه هام منقبض شدن! دستم رو گرفت و نمیتونستم بفهمم با چی برید و خونم رو روی سینه و شکمم ریخت و لبم رو گزیدم و تمام قطره های خون روی بدنم رو لیسید و اینبار بدنم رو خراش میداد و درد ناک بود ولی با لذتی که توی پایین تنه ام بهم وارد میشد همه چیز محو میشد و با شدید شدن ضربه و بالا رفتن سرعتش اومد کنارم و گردنش رو گزیدم و اونم برای من رو و هیجان توی رگهاش حس میشد و مکیدم و هجوم لذت توی شکمم باعث میشد بیهوش بشم!

و بالخره با دوتا ضربه عمیق اخر خالی شدن هردومون رو حس کردم و گردنش رو ولی کردم و سرم رو استراحت دادم و اونم خودشو از روم بلند کرد و گوشه تخت نشست.

چرخیدم و به خونش نیاز داشتم... اعتیاد اور ترین چیزی بود که به عمرم حس کرده بودم.

پهلوش رو گزیدم و به موهام چنگ زد و فقط از خونش نوشیدم و اروم بلند شدم و بازوش رو هم گزیدم و پشت هم جاهای مختلف بدنش رو گزیدم و وقتی سیراب شدم خودمو توی تخت پهن کردم...

جونگکوک رفت ولی با کشیده شدن چیز خیسی روی بدنم فهمیدم برگشته و لکه های خون روی بدنم رو داشت پاک میکرد....

Crazy [8]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang