▪︎10▪︎

830 120 14
                                    

مثل اینکه پارت آخره! امیدوارم باهاش حال کرده باشین! یه داستان کوتاهه یونکوک!
اینجا فهمیدم یونکوکم شدیدا شیپ میکنم!
برید بخونید ماچ! بعدی تهجینه!😎😂


نامجون:

لیوان رو جلوی جیمین گذاشتم و استرس داشتم.
فقط یه قطره کافی بود!
و جیمین لبخند نگرانی به من زد و تا ته نوشید و با لیز خوردن لیوان از دستش سریع گرفتمش و بلندش کردم.
مثل بچه ها خوابیده بود و خوشحال بودم! فردا صبح با احساسات جدیدی بیدار میشد و برای تحکیم این احساسات فقط کافی بود یه شب رو با هم بگذرونیم!

روی تخت گذاشتمش و خودمم کنارش خوابیدم!
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم...
"معذرت میخوام ولی جونگکوک بهترین دوستمه و منم میخوام یبار خودخواه باشم مثل تو!"

صبح شده بود و هنوز خواب بود! شونه اش رو گرفتم و تکونش دادم... اروم چشمهاش رو باز کرد.
"نامجون!" دستشو آورد بالا و گرفتمش و کنارش نشستم...
از گردنم گرفت و منو کشید سمت خودش! لبهامون به هم چسبید، لبخند کمرنگی زدم و دکمه های پیرهنمو دونه دونه باز کردم...

چشمهام رو باز کردم و یونگی رو بیشتر به خودم چسبوندم!
"فشارم بدی میمیرم!" خندیدم به صدای گرفته اشو گردنشو از پشت بوسیدم.
"بنظرت از مدرسه اخراجمون میکنن؟!" هر دو بلند خندیدیم!
"به نامجون میگم بعنوان خانواده من تماس بگیره بگه ما ازدواج کردیم رفتم یه کشور دیگه!" خندیدم و یونگی رو چرخوندم رو به خودم!
"درد نداری!" سرشو تکون داد! منطقی بود نبود دردش!
از تخت بیرون اومدم و یه شلوارکی پام کردم،
رفتم سمت ماشین و لباس اضافی آورده بودم رو برداشتم!

یونگی توی آشپز خونه داشت غذا درست میکرد از پشت بهش چسبیدم...
"وقتی اینطوری لختی دلم میخواد تورو بجای صبحونه بخورم!" دلم نمیخواست گازش بگیرم!
"دیشب ببخشید اونقدر از خونت خوردم! میتونی پس بگیری!" خندیدم...
"ترجیح میدم هروقت خواستیم سکس کنیم اونکارو بکنیم!" توی گوشش گفتم و دستمو به شکمش کشوندم

"پس من هرلحظه بهت میدم..." خندیدم و ازش فاصله گرفتم!
باید خودمو کنترل میکردم! نمیدونم کجای قضیه اینقدر شهوت بر انگیز بود که با هر بار بوییدن گردنش دلم میخواست فقط لختش کنم!

۳ ماه بعد

زندگی تو این سه ماه رویایی بود ، حس می کردم ۴۰۰ سال الکی زندگی کردم و حالا تازه دارم میفهمم زندگی چیه !!
افسانه ادمای قدیمی از خوناشامای اصیل چیز جالبی نبود و جونگکوک و تعریفایی که از یکی از برادراش میکرد کاملا متفاوت بود و هرچند ماجرای زندگیش بقدری پیچیده بوده که هر بار ازش میخواستم برام تعریف کنه از خانواده اش بغض میکرد و فقط از خونه بیرون میرفت!

جونگکوک مطمئنا هدیه ای بود که خدا واسه این همه صبرم فرستاده بودم
بعد از اتفاقا توی شهر برای یه شروع جدید ما تصمیم گرفتیم از کره بریم و حالا زندگی جدیدمون تو ژاپن شروع کرده بودیم
جونگکوک به عنوان معلم توی یه مدرسه کار می کرد و منم مشاور مدرسه بودیم و محل شیطنت هامون دفتر من بود

تو این ۳ ماه خبری از جیمین نداشتم اما از نامجون داستانش رو شنیده بودم و قول داده بود هروقت مطمئن بشه از همه چی اون دونفرم میان ژاپن تا ۴تایی باهم زندگی کنیم ولی فکر کردم انقدر یدفعه ای امروز پیداشون شه

پاهام رو جونگکوک بغل کرده بود و نوازشم میکرد...
"کوکی یه سوالی خیلی ذهنمو درگیر کرده! اینکه چرا خون تو این همه برام جذابه... مال همه خوناشاما اینطوریه؟!"بلند زد زیر خنده!

"یونگی کوچولوی من!... هرچی توی لاین خوناشاما به خوناشام اصیل نزدیک تر باشی خونت شیرین تره! مثلا ینی یه کسی که از ۳_۴نسل بعد یک خوناشام اصیل ایجاد شده خون تورم بخوره شیرینه براش بعد خون من قوی تر از توعه، چون تو مستقیما از من تبدیل شدی!" به یه گوشه زل زده بودم و مغزم سعی میکرد حساب کتاب کنه!

"پوکر؟!" با صداش بهش نگاه کردم و خندیدم بهش!
"و اینکه از قدرتای ما اینه که میفهمیم خوناشاما کیان... و اونموقع که دستمم گرم بود که قطعا یادت نیست... با ماگم گرم کرده بودم!"
توی حال خودمون بودیم که زنگ در خورد بعد از باز کردن در یه جسم کوچولو تو بعلم پرت شد! فهمیدم به شدت دلتنگ جیمین بودم با دلتنگی همو بغل کرده بودیم که جونگکوک اومد جدامون کرد و بعد احوال پرسی نامجون گفت اونام کلا اومدن اینجا
تا شب ک کنارمون بودن باورم نمیشد

بالاخره وقتی توی تخت کنار کوکی دراز کشیدم فهمیدم چقدر خوشبختم حالا دوستام پیشم بودن
و یک دیوونه عاشقم بود و قول داده بود همیشه کنارم باشه

تمام
امیدوارم بدوستینش ❤

Crazy [8]Where stories live. Discover now