▪︎4▪︎

707 126 2
                                    

بهش خیره شدم اشکاش بطور عجیبی قلبمو به درد میاورد ناخوداگاه به سمتش کشیدم دستام دور کمرش حلقه شد زمزمه کرد "اونا نیستن و تو از همه قوی تری ولی داری مثل اونا رفتار می کنی بحاطر منفعت خودت یسری رو نابود می کنی ، اونا اشتباه کردن اما تو نباید ادامش بدی ..."

این همه نزدیکی منگم میکرد و به دیوار کبوندمش و محکم لبهاش رو به لبم چسبوندم...

نمیدونم چرا اینکارارو میکنم... ینی دلیلشو میدونستم ولی اینم یجور سو استفاده اس! زنده بودن اون به طرز عجیبی مشکوکه و حالا باید بفهمم اون چجوری بوجود اومده!

یهو ازش فاصله گرفتم و رفتم پذیرایی تمام وسایلو جمع کردم و رفتم اتاقم...

یه لحظه منو میبرد به عرش بعد انقدر یدفعه ای رهام می گرد سقوط می کرد ، حس لباش دیوونم‌ میکرد و اشنا بود اما یدفعه من موندم و لبایی که داشتن میسوختن ، عصبی بودم از این رفتارش ، نباید میذاشتم بهم نزدیک شه نباید میذاشتم

سریع از خونش خارج شدم اما قبلش داد زدم " یو ار کریزی !"

صداشو شنیدم و مشتمو تو دیوار کبوندم.

هیچ ایده ای نداشتم باید چیکار کنم! خیلی اوضاع خراب بود! مغزم درگیر بود.

رفتم دنبالش و جلو خونه اش منتظر بودم! میدونستم که هنوز نرسیده جلو در خونه اش منتظر شدم

تا رسیدم جلو در دیدمش پوزخند زدم "چرا اومدی ؟ میخوای زودتر هممونو به کشتن بدی ؟؟"

"نه... نمیخوام تنها باشم!" سعی کردم بغضمو قورت بدم!

"میدونم خودخواهم ولی لطفا..."

بدون هیچ حرفی دستشو کشیدم اوردمش تو خونه "جیمین نیست راحت باش ، میتونی رو مبل بخوابی !" چرا بغضش انقدر دیوونم می کرد

"میشه کنارم بیای بشینی؟!" و روی مبل لم دادم

قبل اینکه کنارش بشینم یه لیوان اب براش ریختم "این ارومت می کنه !" کنارش نشستم

لیوانو گرفتم و محتواشو نوشیدم و تکیه دادم و دستشو گرفتم و مجبورش کردم تکیه بده و سرم و روی شونه اش گذاشتم!

"میدونم احمقانه اس ولی دلم میخواد بهت اینو بگم!" نزدیک ترش شدم و بینیمو به گردنش کشیدم! "من ازت خوشم اومده!" زبونم رو روی گردنش کشیدم و اروم بدون اینکه خراشی ایجاد کنم پوست گردنشو کشیدم

گیجم می کرد ... یه لحطه خشن بود یه لحظه اروم ... با شنیدن حرفش خشک شدم و با حس زبونش بدنم لرزید به سختی جلوی نالمو گرفتم دستش که تو دستم بود فشردم "تو دقیقا چی میخوای ؟ مرگ یا عشق ؟" زیرلب گفتم

و احمقانه بود در عرض دو روز باعث میشد قلبم به تپش بیفته

"هر دو..." بیشتر سمتش رفتم

"میتونم؟" و منتظر جوابش نموندم و نیشامو توی گردنش فرو کردم و خونش از بین دندونام جاری شد...

چشمهام رو بستم و توی لذتش غرق شدم ولی با اومدن صدایی برگشتم سمتش و جیمین رو دیدیم

لعنتی کم شدن انرژیم حس می کردم ولی یه حس عجیبی داشت که از خونم میخورد اما با شنیدن صدایی برگشت جیمین بود و من حتی انرژی نداشتم‌ پاشم ، جیمین با عصبانیت رفت سمتش 

"توعه لعنتی بودی داری چه بلایی سرش میاری ؟؟" میخواست‌بهش مشت بزنه ک جونگکوک با یه ضربه پرتش کرد 

"جیمین !!" با نگرانی بهش خیره شدم 

"بلایی سرش نیار" به جونگکوک گفتم جیمین دوباره با عصبانیت پاشد سرش زخمی شده بود میخواست بیاد سمتم که جونگکوک جلوش رو گرفت

"آروم باش جیمین!" دستم رو گزیدم و جلو دهنش گرفتم و لوس بازی در آورد و بزور به دهنش چسبوندم و مطمئن شدم از خونم خورده و توی اتاقی بردمش که بنظر میومد اتاق اونه! و مطمعن شدم میخوابه.

یونگی انرژی ای نداشت و بخاطر این بود که نصف خونشو خورده بودم!

رفتم بالا سرش و نگران بود!

"حالش خوبه!" لباسمو در آوردم و رو بروش نشستم و پاهاشو دور کمرم حلقه کردم و سرشو سمت گردنم بردم!

"از خونم بخور!"

تمام ذهنم رو رگش متمرکز شده بود دندونام تو گردنش فرو کردم حس می کردم انرژیم داره برمیگرده جونگکوک داشت نوازشم می کرد و بالاخره با صداش که می گفت "بسه یونگی " 

ازش جدا شدم سرمو رو گردنش گذاشتم . 

"به جیمین اسیب نزن تنها کسی که دارم" جونگکوک همچنان داشت نوازشم می کرد و با نگاهی که نمی تونستم ازش چیزی بفهمم بهم نگاه می کرد

Crazy [8]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang