۱۳_کلاسیک

159 47 6
                                    


'مریدا'

من همین طور دور خونه میچرخیدم هرچی دم دستم میومد رو میریختم تو‌کوله ام،امروز یک دوشنبه مزخرف دیگه است و من دیرم شده.

کاترین با قیافه ژولیده از اتاقش بیرون امد.در حالیکه سرشو میخاروند رفت سمت قهوه ساز.

"دیروز خوش گذشت؟"پرسیدم ازش داشتم دور خونه باز دنبال وسیله هام میگشتم.

"اوهوم...خوب بود...ولی.."کاترین گفت بعد مث غم زده ها نشست روی صندلی دم اوپن.

"چی شده؟تایپت نیس هری؟"از کاترین پرسیدم و رفتم سمتش.

"من فک کنم تایپش نیستم...دیروز تا فهمید...باهام نخوابید"کاترین گفتو دستی توموهاش کشید.

"واووو شوخی میکنی...هرپسری دیگه بود درجا ازت میگرفتش.‌‌..تازه با افتخار میگفت اولین بار با من بوده"

"هری...خیلی متفاوته...خوب کل روز گشتیم ولی شب که منو برگردوند بهم شماره اشو نداد... لابد خوشش نیومده."

"ای بابا...یکم مدلش عجیب غریبه این پسر..."تا این جمله رو گفتم صدای ایفون خونه امد سمت ایفون رفتم و‌چشام گرد شد.

"کیه این وقت صبح؟"کاترین گفت در حالیکه قهوه درست میکرد.

"کاترررین هریهه!" من جیغ زدم و کاترین هم جیغ زد و بدو بدو رفت سمت اتاقش.

ایفون برداشتم که هری گفت صبحانه اورده!وات دفاک؟

در واحدمون باز کردم و هری با دوتا کیسه خوراکی امد تو.

"هی هری"

"هی مریدا...کاترین که نرفته سرکار؟"هری گفت به سمت اشپزخونه رفت.

" نه‌.‌تازه بیدار شده"

"خوب خوبه.‌.من یکم بند بساط خریدم براش صبحانه درست کنم...میخواستم از خونه بیارم منتهی میدونم یخ میکرد"

"صبحانه درست کنی براش؟"دیگه مطمئن شدم که از خواهرم خوشش میاد.

"اره...توهم صبحانه نخوردی؟بیا باهامون بخور!"هری با لبخند گفت.

"مرسی هری...من باید برم...امروز دیرم شده"گفتم به سمت در امدم برم.

"راستی...دیشب زین خونه نیومد...یا نمیاد دنبال زارا یا دیر میادگفتم در جریان باشی"

"زارا خوب شده؟"

"اره اون اتیش پاره یک تب ساده داشت فقط میخواست ماها رو ببینه!"هری گفت و جفتمون خندیدیم.کاترین با یک جین آبی تیره و یک بلوز بافت نازک خاکستری از اتاقش بیرون امد.
هری رفت سمتش و گونه اش بوس کرد بعد من از شون خداحافظی کردم به سمت محل کارم رفتم.

*

**

"مریدا جونم...این زک همش میاد سمتم!"زارا با اخم گفت و من زک نگاه کردم که چجوری زل زده بود به زارا.وااای اگه داداشش بفهمه غیرتی میشه؟؟

graphic walls[Zayn]Where stories live. Discover now