۳۱_قهر

121 26 27
                                    


'کاترین'

سرمو روی سینه هری جابجا کردم ،هری دستش دور بازومو انداخت انگار نه انگار که چند دقیقه پیش وسط عملیاتمون *اندوم پاره شد.

"فردا ‌صبح برات قرص میگیرم نگران نباش"هری گفت و دستشو کرد توموهام.

"نگران نباش...قرص دارم خونه"

"چی؟؟ "هری با تعجب پرسید و نگاهم کرد.

"سری آخر اصن جلوگیری نکردیم...مست بودیم جفتمون صبح پاشدم فهمیدم سریع رفتم داروخونه یک بسته قرص گرفتم"

"شت"هری دستشو روی پیشونیش گذاشت.

"اوه...بیخیال هری"

"نه...این بی مسئولیتی منه"

"کامان هری‌‌‌..‌جفتمون میگم مست بودیم"

"دیگه تو مستی سکس نمیکنیم"هری گفت و جفتمون زدیم زیر خنده.

"میدونم بچه دوست نداری"گفتم و یک سری خطوط نامفهوم روی سینه هری کشیدم..

"چی؟؟؟نهههه کت من عاشق بچه ام"هری با تعجب گفت‌.

"شوخی میکنی؟"با تعجب ملافه بالای سینه ام نگهداشتم و روی دست چپم نیم خیز شدم به هری نگاه کردم.

"من عاشق بچه ام لاو...ولی جفتمون موقعیت شو نداریم تو تازه مدیر پروژه شدی.‌‌..منم کار درست و حسابی ندارم"هری دستشو کرد تو موهام،با دستش یک سمتم سرمو شونه زد‌.

"منم عاشق بچه ام...تو درست میگی"سینه اشو بوس کردم و دوباره سرمو روی سینه اش گذاشتم.

"رقیب من باشه یاتو؟"هری پرسید.

"جفتمون!"

"اوه هم دختر میخوای هم پسر؟"

" اوهوم"

"چندتا؟"

"اگه قرار پدرشون تو باشی..‌هرچی بیشتر بهتر"

"واووو"هری گفت و هردو خندیدیم. درحالیکه داشتیم برای خودمون و درباره بچه هامون رویا پرداری میکردیم و از اتفاقات آینده بی خبر بودیم.

دو روز بعد/سه شنبه/لندن

'مریدا'

"دوباره بد اخلاق شده"زارا با اخم گفت و دست یه سینه شد.

"اوه جوجو کوچولو م...شاید یک مشکلی براش پیش آمده"من داشتم از میسدر میستری که از اخر هفته به این ور باهم حرف نزدیم و قهریم دفاع میکردم!وات دفاک مریدا ؟؟؟؟واااات دفاک؟؟؟؟؟؟

"اخ حالش خوب شده بود که"زارا با ناراحتی گفت.

"شاید مشکلات بزرگونه داره،تو برو با زک بازی کن بیین منتظرته"تا اسم زک آوردم نیش زارا باز شد و از برادر اخمشو یادش رفت!!روش برگردوند دوید سمت زک تا بازی کنن.ازحرکتش خنده ام گرفت‌.رفتم سمت میزم و نشستم لیستمو برداشتم تا گزارش کار امروزمو تکمیل کنم‌.وقتی گزارشم تموم شد چشمم به کاراکتر مریدا تو کارتون بریو افتاد که درست روی دیوار روبرویم زین کشیده بودش.هیچوقت یادم نمیره یک روز قبل از اینکه کلاسو تحویل بده ازم خواست بیام مهدکودک بعد چشامو بست و منو برد تو کلاسم و دیدم تمام کاراکترهایی که گفته بودم کشیده.همه همکارام تعجب کرده بودن که چجوری اینقدر کلاس من از کلاس اونا قشنگ تره،حتی نزدیک بود پیش مدیر برن شکایت کنن که چرا کلاس شون طرحاش ساده است!از این خاطره لبخندی روی لبم امد.

graphic walls[Zayn]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora