« پسری به نام کیم تهیونگ »

6.3K 677 54
                                    

اولین چیزی که بعد از به هوش اومدن دیدم، چراغ های سقف بیمارستان بود.
پس من نمردم.

جیمین؟

چرخی زدم و وقتی جیمین رو، روی تخت بغل دستم دیدم که هنوز بیهوش بود، نفس راحتی کشیدم.

ما زنده ایم!

آخرین چیزی که یادم میاد این بود که دو نفر سمت ما اومدن و بعد از اون من از حال رفتم.

دستمو زیر سرم گذاشتم و به جیمین نگاه کردم که داشت پلک هاشو آروم آروم باز میکرد.

دستمو زیر سرم گذاشتم و به جیمین نگاه کردم که داشت پلک هاشو آروم آروم باز میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"اوه چیمی..تو حالت خوبه؟"

جیمین اول به دور و برش با گیجی نگاه کرد و بعد با چشمهای گرد سرشو به سمت من کرد و با دهان نیمه باز به من خیره شد.

"ا_اره."

احساس خوبی دارم که صداش رو اون موقع شنیدم و برگشتم توی اون خونه.

نمیتونم تصور کنم اگر برنمیگشتم ممکن بود الان چه بلایی سرش اومده باشه.

"تو کی موهات رو بلوند کردی...گفته بودم از این رنگ مو خوشم نمیاد!"

اینو با اکراه گفتم و ملافه رو از روی پاهام کنار زدم.
اینجا گرمه.

جیمین هنوز هم با چشمهای متعجب و چهره ای که چیزی نمیشه از توش خوند، داره نگاهم می‌کنه.
حدس میزنم هنوز توی شوک حادثه ی چند ساعت پیشه و هوشیاریش کامل نشده.

اما من خوبم...خوب خوب....اون کنار منه و نفس می‌کشه، همونجور که من نفس میکشم.

فکر نمی‌کردم یه روزی بیاد که دلم برای نفس عمیق کشیدن هم تنگ شه.

"گفته بودی."

اون خیلی کوتاه گفت و بعد به سقف نگاه کرد.

به نظرم اومد چشمهاش خیس شدن.
شایدم اشتباه کنم.

"میدونی...باید چیز مهمی رو بهت بگم."

این رو با هیجان گفتم چون فکر کردم حرفایی که قراره بهش بگم خیلی مهم و عجیبن...اما وقتی دیدم اون عکس العملی نشون نداد مکث کوتاهی کردم.

"هی...حواست کجاست؟گوشت با منه؟"

اون با بی میلی فقط سرش رو به نشونه ی آره تکون داد.

ParanoiaWhere stories live. Discover now