«شب بی پایان»

4K 592 91
                                    

قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره توی دلم فقط دعا کردم که اون کسی که فکر میکردم نباشه.
وقتی کامل سرش رو بالا کرد و توی چشم هام نگاه انداخت، نور رعد و برق برای یک لحظه همه جارو روشن کرد و بعد صدای غرش آسمون اومد.

"مین یونگی...؟"

"جونگکوک...باور کن نمی‌خواستم اینجوری شه..قسم میخورم نمی‌خواستم."

چشمهاش قرمزه و از کل بدنش داره آب میچکه...اون چرا انقدر داغون و بیچاره به نظر میرسه؟

"تو رو خدا سریعتر بیا...من ازت معذرت می‌خوام جونگکوک...من..."

اون داره با صدای بلند گریه می‌کنه و من احساس خفگی بهم دست داده.

" چی-چیشده؟ این چه وضعیه؟"

"تو رو خدا بیا بریم تا دیر نشده..عجله کن..."

من نمیدونم چه نقشه ای تو سر این شیطان داره میگذره!
چرا دقیقا باید روز تولدم وقتی که جیمین من رو سورپرایز کرده و ما قرار گذاشتیم که همه چیز رو با هم درستش کنیم یکدفعه ای سر و کله ش پیدا بشه و به من التماس کنه که باهاش برم؟

همینه! اون اینجاست تا امشب رو خراب کنه.

"من اصلا نمی‌فهمم تو چی میگی..از اینجا برو...امشب بار تعطیله"

من در رو روی اون به سرعت بستم و خودم به پشت در تکیه دادم.

صدای گریه ی اون و کوبیدنش به در تموم نمیشه.

"خواهش میکنم جونگکوک...داره دیر میشه...لطفا باهام بیا...اگه نیایی پشیمون میشی...قسم میخورم میشی"

یه نفس عمیق کشیدم و از در فاصله گرفتم و تا به میز برسم با خودم کلنجار رفتم که کدوم قسمتش رو باید براشون تعریف کنم و کدوم قسمتش رو نه.

رنگ پریده ی جیمین وقتی صدای در اومد معما رو برام سخت تر می‌کنه.

"بچه ها! من نمیدونم چه خبره ولی-"

چی؟!

به میز و صندلی های خالی و گرد و خاک قطوری که روشون نشسته بود زل زدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به میز و صندلی های خالی و گرد و خاک قطوری که روشون نشسته بود زل زدم.

"جونگکوک در رو باز کن...باهام بیا"

ParanoiaWhere stories live. Discover now