«اگر تو...»

3.3K 480 71
                                    

وقتی احساس مور مور شدن بهم دست داد نگاهم رو از اون سنگ قبرها جدا کردم و پیش تهیونگ رفتم.

صبحانه پنکیک و قهوه بود.

لقمه ی اول رو قورت دادم و شروع کردم به پرسیدن یکی از صدها سوال توی مغزم.

"تهیونگ..لی لی واقعا برادرزاده ی شوگاست؟"

تهیونگ همچنان که یه تیکه از پنکیک رو داخل دهانش می‌ذاشت توضیح داد:

"بعد از اینکه من و شوگا لی لی رو از دست جی جی خلاص کردیم، اون رو سپردیم دست برادر و زن برادر شوگا که بچه دار نمیشدن...هیچکس رو نداشت"

اوهومی گفتم و یه جرعه از قهوه که هنوز داغ بود نوشیدم.

"تهیونگ؟"

اون فنجون رو نزدیک لبش برد.

"جیهوپ کیه؟"

قهوه ای که توی دهنش بود رو توی فنجون تف کرد و چند ثانیه بی حرکت به من نگاه کرد و بعد اون رو پایین گذاشت و با یه دستمال دور لبش رو پاک کرد.

"اون...خب...یعنی میخوای بگی اونو نمیشناسی؟"

"منظورت اینه اون کسی هستش که من باید بشناسم؟ اون شب که تو زخمی شده بودی شوگا به من گفت که بخاطر یه نفر به اسم جیهوپ از دست تو خیلی عصبانی بودم."

منتظر نگاهش کردم ولی اون سعی داشت از زیر نگاه های من فرار کنه.

"قاعدتاً تو باید بدونی اون کیه...اما...اوف..نمیدونم...بهرحال اون دوست منه"

"کدوم دوستت؟"

"خب تو که یادت نمیاد...چه فرقی داره من بگم یا نه؟"

"کدوم دوستت؟و چرا من باید بخاطرش ازت عصبانی میبودم؟"

من شمرده شمرده تکرار کردم و امیدوار بودم لحنم اونقدرها هم تهدیدوار به نظر نیاد.

تهیونگ سرفه کرد.
یه سرفه ی ساختگی.

"اوممم...چجوری بگم که متوجه شی...آها اره...وکیل شرکت پسرخاله اینات."

این کلمه ها خیلی غمگین بودن چون من دلم میخواست دیگه اون آدم مرموز توی زندگی ما نباشه اما ظاهرا بود. پررنگ هم بود. پس جیهوپ همون جانگ هوسوک دوست صمیمی تهیونگ و کسی که رابطه ی نامعلوم و نه چندان روشنی باهاش داره ست.

"خب من...بدون اینکه به تو خبر بدم یه سفر یه روزه باهاش رفتم."

لب پایینیم رو گاز گرفتم.

"همین؟"

"اره دیگه...مثل همیشه به زمین و زمان مشکوک شده بودی و بعدش قاطی کردی"

من بهت زده حس کردم که چیزی در درونم شکست وقتی لحن تهیونگ جوری بود که انگار از دست من عاصی شده.

ParanoiaWhere stories live. Discover now