۱۸ هزار سال قبل , سیاره ونوس:

11 1 3
                                    

لیوان آبجو رو با دو دستم گرفته بودم و حباب‌های توی آبجو رو مثل ستاره‌ها با نگاهم  رصد می‌کردم. همیشه خودم رو مدیون مخترع آبجو می‌دونستم. هرچند نمی‌دونستم کی بوده! با اینکه خوردن آبجو چاقم می‌کرد؛ اما تنها راهی بود که مدتی رو بی‌خیال همه چیز بگذرونم. درد من اینه که آرام و قرار ندارم. همیشه فکرم درگیره و می‌خوام کار جدیدی بکنم. روزمرگی عذابم می‌داد. تازه وقتی دارم کاری انجام میدم، به جای تمرکز روی کارم دارم به کار بعدی که می‌خوام انجام بدم فکر می‌کنم. بدتر از همه اینکه هیچ‌وقت کاری رو تا آخر انجام ندادم. تا جایی که حس می‌کردم هیجان داره پیش می‌رفتم و وقتی  که آخر کار واسم مشخص می‌شد می‌رفتم سراغ کار بعدی.

 همیشه دنبال کاری بودم که آخرش برای هیچ‌کس مشخص نباشه. حتی درسم رو بعد از دو سال در رشتۀ جامعه‌شناسی رها کردم. حس می‌کردم  وقت تلف کردنه! از دوسالی که برای درس خوندن هدر داده‌بودم عذاب وجدان داشتم. از اون به بعد هم توی این یک سال، سه تا شغل عوض کردم. انگار هیچ ‌چیزی راضیم نمی‌کرد. بی‌اختیار به مسئول کافه خیره شده ‌بودم. داشت مایه‌ای رو هم می‌زد، با لبخند و حس رضایتی  که تو چهرش دیده می‌شد، انگار سال‌ها منتظر این لحظه بوده! من یک ساعت هم نمی‌تونم فقط بایستم و صدتا چیز رو قاطی کنم!

آخر لیوانم بود. دوست داشتم با آبجو بازی کنم. هر چی به ته لیوان می‌رسیدم جرعه‌هام کمتر می‌شد. مثل تشنه‌ای که می‌ترسه ذخیرۀ آبش تموم بشه.  بعضی وقت‌ها وسوسه می‌شدم چند تا لیوان آبجو رو بدون اضطراب بخورم؛ اما نگران سلامتیم بودم. بعد دوسه ساعت بالاخره تمومش کردم. سیگاری نبودم اما اون شب هوس کردم یک نخ سیگار بکشم. از توی پاکت سیگاری که  که مال توماس بود و  روی میز گذاشته بود  نخی سیگار برداشتم و با فندک کنارش روشن کردم و پکی محکم زدم تا سیگار روشن بشه. حجم زیادی دود وارد ریه‌هام شد و  بی‌اختیار به سرفه افتادم. همۀ دوستام زیر خنده زدند و مدیسون گفت: «خفه نشی داداش». با پوزخندی و بالا آوردن دستم به علامت اینکه خوبم جوابش رو دادم .

معمولا با دوستام بعد از  ساعت کاری به کافه می‌اومدیم و نوشیدنی می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و بعدش هر کس به خونۀ خودش می‌رفت. اغلب بحث دربارۀ کار و راه‌های کسب درآمد بیشتر بود و گاهی هم بحث مهمونی رفتن بود و بچه‌ها از هنرهاشون می‌گفتند.

 یکی‌دو ماه بود که با دوست دخترم قطع رابطه کرده بودم و بعد از اون زیاد وارد بحث بچه‌ها نمی‌شدم.

سارا دختر خوب و بانمکی بود. توی دانشگاه هم‌کلاسی بودیم. خیلی  برای من وقت می‌گذاشت و همیشه نگران من بود  و انتظار داشت منم برای اون وقت بذارم و دل‌ به دلش بدم ولی به‌قول خودش من همیشه بی‌حوصله بودم و این اواخر داشت اذیت می‌شد و خودش پیشنهاد داد که جدا بشیم. من هم با تمام علاقه‌ای که بهش داشتم واقعا نمی‌تونستم اونی باشم که سارا می‌خواست و نهایتا این جدایی رو پذیرفتم.

انبساطWhere stories live. Discover now