در یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم و بیاختیار اضطراب وجودم رو گرفت. نمیخواستم همراه اون خانم برم و ترجیح میدادم پیش بقیه برگردم. انگار باورم شده بود که مردم و این خانم وظیفه داره من رو تا در جهنم همراهی کنه. قدمهای بلند و سریعی بر میداشت و من با اضطرابی که داشتم، به نفس نفس افتادم. ضربان قلبم تند شده بود. بهتر بود زود به خودم بیام چون میدونستم اگر بتونم اضطرابم رو از اول کنترل کنم خوب میشم در غیر این صورت لحظهبهلحظه بیشتر میشد.
وارد راهرویی طولانیشدیم که در دو طرف پر از در بود. نمیدونم فضای اونجا سرد بود یا من لرز کرده بودم. انگار این صحنه رو قبلا خواب دیده بودم اما هر چقدر تلاش کردم بقیۀ خوابم یادم نیومد. دلم میخواست زودتر حدس بزنم کجا دارم میرم و قراره با چه صحنهای روبرو بشم.
خانم نزدیک دری ایستاد و نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: « لباسی که پوشیدید واقعا برازندۀ شماست اما متاسفانه باید اون رو عوض کنید. داخل اتاق لباس مخصوصی هست که از این به بعد فقط همین رو باید پوشیده باشید. اگر دوست داشته باشید من لباستون رو به آدرس خونهتون پست میکنم».
وارد اتاق شدم. میزی وسط اتاق بود که لباس راحتی سفیدی روش گذاشته بودند. لباس رو پوشیدم. حس کردم با کندن لباس نظامی اعتمادبهنفسم کمتر شد. متوجه شدم کنار اتاق آینۀ قدی هست. خودم رو توش برانداز کردم. با دیدن خودم حالم بهتر شد. لباس سفید همیشه به من میومد و توی اون لباس خیلی بهتر به نظر میرسیدم. حس ملکوتی خوبی بهم دست داد.
وقتی از اتاق بیرون اومدم آرامتر از لحظهای بودم که به اتاق میرفتم. لباس خودم رو به خانم دادم و خواستم به آدرس خونۀ پدریم پستش کنند. شاید بابا و مامان با دیدن اون لباس و مرور خاطرات اون چند روز آخر که کنار هم بودیم حس آرامش بیشتری داشته باشند.
باز هم در راهرو جلو رفتیم. دستگیرۀ یکی از درها رو گرفت و باز کرد و بدون اینکه خودش وارد اتاق بشه کنار در ایستاد و با لبخندی گفت: «به زندگی جدیدت خوش اومدی!»
جملۀ سنگینی بود. برای یک لحظه مغزم خالی از هر فکری شد. مثل کسی که میترسه، با قدمهای کوتاه وارد اتاق شدم.
اتاق دیوارهای بلند و طوسی رنگ و کفپوش تیرهای داشت. تعداد زیادی لامپ سفید رنگی که به سقف بود. این لامپها با اینکه روشن بودند نتونسته بودند بیروحی اتاق رو از بین ببرند. سمت راستم میز بزرگی بود که چند تا مانیتور و کلی چراغ و دکمه روش بود. وسط اتاق هم یک سری کمد و کتابخونه بود.
یک لحظه حس کردم کسی از سمت چپ داره منو نگاه میکنه سرم رو که چرخوندم دیدم پنجشش نفر، دختر و پسر، با لباسهای سفید شبیه لباس خود، روی صندلیهای راحتی مشکی رنگی نشستن بودند و بدون اینکه حرفی بزنند داشتند من رو نگاه میکردند. جا خوردم. گفتم: «سلام، من آدام هستم».
YOU ARE READING
انبساط
Historical Fictionداستان های تاریخی از قبیل هبوط حضرت آدم و حوا از بهشت به زمین، یا عمر هزار ساله ی حضرت نوح و حتی چگونگی احتمال ساختن کشتی با ظرفیت سوار شدن یک جفت از تمام موجودات و.... همواره برای اکثر مردم غیر قابل باور بوده و هست. از آنجایی که این داستان ها در...