از شرکت بیرون اومدم. چند تا حس رو با هم داشتم. خوشحالیو احساس مسئولیت و ترس و هیجان. کار زیادی نداشتم. مدتها بود دیگه سر کار نرفته بودم و از طرفی فرد خاصی هم توی زندگیم تاثیر گذار نبود که حالا دوری ازش رو نتونم تحمل کنم. از همان لحظه هم آمادۀ رفتن بودم. یه لحظه یاد بابا و مامان افتادم و ترجیح دادم این روزها باقی مونده رو پیششون باشم. شاید بتونم قبل رفتن دل بابا رو بدست بیارم.
قبلش چند ساعتی معطل شدم تا خونهای رو که دولت در اختیارم گذاشته بود، پس بدم و هزینههای شارژ رو تسویه کنم.
بعدش هم خرتو پرتهام که بیشتر از یک چمدان نمیشد رو جمع کردم و رفتم خونۀ بابام!
در خونه رو زدم و مادرم مثل همیشه در رو باز کرد. چشمش که به من افتاد لبخند زد.
بدون اغراق تنها چیزی که میدونستم دلتنگش خواهم شد همین لبخندهای مادرم بود. بارها به این فکر کرده بودم که چطور یک نفر میتونه همیشه خوش اخلاق و مهربان باشه.
- سلام پسرم. چرا چمدون به دستی؟ اومدی؟ یا داری میری؟
سلام کردم و گفتم: «هم اومدم و هم دارم میرم. اجازه هست بیام داخل؟
از توی دهنۀ در کنار رفت و گفت: «آره عزیزم اینجا خونۀ خودته، اجازه نمیخواد». بعد بلند گفت: «جان، بیا ببین پسرمون اومده».
صدای بابا رو از توی اتاقش شنیدم که خیلی آرام و با بیمیلی گفت: «باشه».
پوزخندی زدم و وارد خونه شدم. همین طور که داشتم بند کفشم رو باز میکردم با خودم گفتم دلم واسۀ این بد اخلاقیهای بابا هم حتما تنگ میشه.
نمیدونم چرا اینطوری شده بودم، چشمم به هر چیز خوب و بدی که میافتاد حس دلتنگی بهم دست میداد. یک عمر ناراحت این بودم که چرا بابا با من اینقدر بداخلاقی میکنه و حالا دل کندن از اینها داشت برام سخت میشد.
بابا از اتاق بیرون اومد. کتابی دستش بود و بدون اینکه به طرفم بیاد رفت رو کاناپۀ جلوی تلویزیون نشست. بعد، از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «خوب، تعریف کن؟ از این طرفا؟ کار هرگز نکرده!»
روی کاناپۀ کنارش نشستم و گفتم: «اومدم یکیدو هفتهای پیشتون بمونم. خونهام رو هم پس دادم».
مامانم که صدام رو از آشپزخونه شنیده بود با لیوانی شربت اومد و گفت: «جدی میگی؟ چرا حالا دو هفته! خونهات رو که پس دادی، بیا پیش ما بمون».
بابا هم پیدا بود غافلگیر شده بود. در صورتش دیگه اون بد اخلاقی همیشگی دیده نمیشد و منتظر جواب مثبت من بود.
YOU ARE READING
انبساط
Historical Fictionداستان های تاریخی از قبیل هبوط حضرت آدم و حوا از بهشت به زمین، یا عمر هزار ساله ی حضرت نوح و حتی چگونگی احتمال ساختن کشتی با ظرفیت سوار شدن یک جفت از تمام موجودات و.... همواره برای اکثر مردم غیر قابل باور بوده و هست. از آنجایی که این داستان ها در...