روز مصاحبه

4 1 0
                                    

لحظه‌ای که ایمیل شرکت به‌دستم رسید داشتم رو تردمیل می‌دویدم. صدایی از تبلتم اومد، همین طور که می‌دویدم از دور نیم‌نگاهی به تبلت انداختم و به محض اینکه  کلمۀ نوح رو خوندم خشکم زد و چنان از روی تردمیل به سمت دیوارپرت شدم که سی ثانیه‌ای نمی‌تونستم از روی زمین تکان بخورم. به هر سختی بود خودم رو  به تبلت رسوندم و ایمیل رو باز کردم. از بین یک عالمه جمله چشمم روی جملۀ «از شما دعوت می‌شود در زمان تعیین شده برای مصاحبه به دفتر اصلی شرکت مراجعه کنید» قفل شد. با اینکه قبلا بارها به این لحظه فکر کرده بودم و فکر می‌کردم با دیدن این جمله حتما از خوشحالی جیغ‌وداد می‌کنم اما فقط تا نیم ساعت روی زمین دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. می‌ترسیدم به چیزهای خوب فکر کنم، چون هروقت غرق رویاهای خوب می‌شدم و بهشون نمی‌رسیدم تا مدت‌ها حالم گرفته بود.

 خیلی دوست داشتم که به همه زنگ بزنم و این خبر خوب رو بگم ولی متاسفانه این خبر فقط برای خودم خوب بود. نه خانواده‌ام از این کار من راضی بودند و نه دوستام درکم می‌کردند. من از شانزده‌سالگی از بابا و مامانم جدا شدم و مستقل زندگی می‌کردم و بابا همیشه از این موضوع شاکی بود. برعکس مامان وقتی فهمید که من این‌طور راحت‌ترم دیگه کاری باهام نداشت و به بابا هم سفارش می‌کرد که من رو آزاد بگذاره.  اگر به بابا می‌گفتم که  تصمیم دارم به زمین بروم حتما حالم رو جا می‌آورد. همیشه شاکی بود که چرا من کم بهشون سر می‌زنم و چرا این روزها عصای دستشون نیستم.

چند دقیقه‌ای غصه خوردم که چرا توی این همه سال حتی یک نفر که هم همدیگر رو درک کنیم، کنارم ندارم و اگر الان همچین کسی رو داشتم چقدر خوش‌حال می‌شد. آهنگ شادی گذاشتم و تنهایی برای خودم جشن گرفتم. به امید اینکه در آینده با دوست‌های خوبی آشنا بشوم. صبح فردا چشم‌هام رو باز کردم و همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم ساعتم زنگ زد، نمی‌دونم چرا؟ ولی مدتی بود چند لحظه قبل از اینکه ساعتم زنگ بزنه از خواب بیدار می‌شدم. روزهایی که با صدای ساعت از خواب بیدار می‌شم تا دوسه ساعت سردرد کمی داشتم اما از زمانی که زودتر از زنگ ساعت بیدار می‌شدم، فکر می‌کردم انسان قوی‌تری نسبت به قبل هستم و حس خوبی پیدا می‌کردم. رویاهام داشت به حقیقت نزدیک می‌شد و این عالی بود. اول دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح کردم. صبح قشنگم رو با صبحانه‌ای مفصل، کامل کردم. امروز از طرف شرکت دعوت شده بودم و فکر می‌کردم برای من روز بزرگی هست. برای همین کت و شلوار مشکی با پیراهن سفیدی پوشیدم. این بهترین و رسمی‌ترین لباسی بود که داشتم.

داشتن وسیلۀ نقلیۀ شخصی خیلی هزینه داشت. حتی استفاده از وسایل نقلیۀ عمومی هم گران بود. برای همین، همه سعی می‌کردند جایی زندگی کنند که به محل کارشون نزدیک باشه و کمتر مجبور به استفاده از ماشین و مترو باشند. 

انبساطWhere stories live. Discover now