وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه، حتی به سر کار رفتن هم فکر نکردم. تا به حال این حس رو نداشتم، اولین بار بود که حس میکردم در مسیر درستی دارم حرکت میکنم. هیچ چیز و هیچکس برام اهمیت نداشت. میخواستم اول تمام اطلاعاتی که میتوانم رو بدست بیارم و به هر نحو که شده خودم رو به شرکت نوح بچسبونم.
چند بار گوشیم زنگ خورد اما برام مهم نبود کیه تا اینکه استفن به خونهام اومد: «آدام، تو خوبی؟ از شرکتتون به من زنگ زدن سراغ تو رو از من گرفتن معلوم هست کجایی؟»
به خودم زحمت بازکردن در رو هم ندادم. از پشت آیفن گفتم: «بهشون بگو نمیاد، من خوبم، نیاز دارم یه مدت تنها باشم».
البته چون دفعۀ اولی نبود که یکدفعه کارم رو ول میکردم استفن تعجب نکرد و فقط گفت زیاد به خودت فشار نیار و ما رو از حالت بیخبر نذار، ما نگرانتیم.
واقعا دیونه شده بودم همین طور که راه میرفتم خودم رو توی فضا میدیدم، توی خیالم خونه رو سفینه میدیدم و با وسایل خونه حرف میزدم.
در مقالهای خواندم: «تا کنون سلولهای بنیادی بهترین و اصلاح شدهترین گونههای حیوانات را در محیطی مناسب در بانک ژنتیک سفینه نگهداری میکنند تا در صورت پیدایش هرگونه نشانهای از حیات در زمین شروع به شبیهسازی و تولید مثل همۀ موجودات کنند و با سرعت بتوانند از هر حیوان و گیاهی روی زمین هم داشته باشند. اما دربارۀ انسان همۀ دانشمندان این نظر را دارند که کار اشتباهی است که برای انتقال بشر به زمین از روش شبیهسازی استفاده کرد و در صورت مشخصشدن آمادگی زمین برای پذیرش انسان، حتما باید در درجۀ اول از افراد سالم و شایسته برای انتقال بشر به زمین استفاده کرد».
با خودم گفتم اگر قرار باشه کسانی رو به زمین ببرند، حتما اون افراد باید از همه نظر کامل باشند، پس من میتوانم گزینۀ خوبی باشم. با آیکیو 140 و ظاهری نسبتا خوب، قد 186 و ورزشکار، دیگه چی میخواهند؟
پوزخندی به خوش خیالبودن خودم زدم اما ته دلم داشتم به یه باور میرسیدم که این فکر بیدلیل به ذهن من نرسیده من برای این کار برگزیده شدم!
من با تمام وجودم حاضر بودم برای شرکت نوح کار کنم و حاضر بودم هر آزمایش و شرایط سختی رو بپذیرم تا بتوانم اونجا باشم. حس میکردم زندگی من فقط با رفتن به اونجا معنادار میشود و برای همیشه از این حس بیهودهبودن نجات پیدا میکنم.از فردا کارم شده بود ورزش سخت، رژیم غذایی مناسب و حتی در یک دانشگاه مجازی در رشتۀ هوا فضا ثبتنام کردم و شب تا صبح مقاله میخوند.
یک سالی گذشت و من شبانه روز کارم همین بود. از دوستام دور شده بودم و هر چند یکبار کلی پیام به دستم میرسید. گاهی نگرانم بودن و گاهی شاکی از اینکه چرا پیششون نمیروم. من هم بیاعتنا به اتفاقات اطرافم، دیوانهوار به هدفم فکر میکردم.
YOU ARE READING
انبساط
Historical Fictionداستان های تاریخی از قبیل هبوط حضرت آدم و حوا از بهشت به زمین، یا عمر هزار ساله ی حضرت نوح و حتی چگونگی احتمال ساختن کشتی با ظرفیت سوار شدن یک جفت از تمام موجودات و.... همواره برای اکثر مردم غیر قابل باور بوده و هست. از آنجایی که این داستان ها در...