پارت شصتم
زمان حال
ولیعهد پارک چانیول
چانیول با حس دست گرمی روی شانه اش از خواب پرید.چهره اش کمی ترسیده و چشمانش خون افتاده بود.
-چیزی نیست، نترس چانیول! منم جونگده
صدای گرم و عمیق جونگده باعث شد چانیول نفس بریده ای بکشد و از حالت دراز کش ، به حالت نشسته دربیاید. سربندش بخاطر عرق هایی که کرده بود تیره رنگ بنظر میامد و لبانش خشک شده بود.
-حالت خوبه چان؟
بعد دست جونگده روی صورتش کشیده شد، درست جایی که ان علامت سیاه قرار داشت
-این چیه ؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
چانیول نفس بریده ای کشید و نگاهش را به چشمان نگران روبه رویش داد و لبخند نصفه ای زد هرچند اصلا به لبخند شباهت نداشت
-یه طلسم لعنتی از سرزمین خودمه جونگ! یه طلسم لعنتی از اون جادوی سیاه لعنتی تر از خودشه!
اخم محوی بین ابروهای جونگده نشست هرچند بعد دست دراز کرد و گره ی سربند چانیول را جایی پشت سرش باز کرد و موهای سیاه چان روی شانه هایش ریخت.جونگده سربند را جایی در هنبوک خودش مخفی کرد و بعد دست به سربند خودش برد و بازش کرد
-داری چیکار میکنی چن؟
-داری آب میشی چان، درد داری؟ برای چی انقدر عرق کردی؟
جونگده با ملایمت سربند خودش را لای انگشتانش پیچید و بعد ملایم تر روی صورت چانیول کشید تا صورتش را خشک کند.
-نگران نباش من میتونم در برابرش مقاومت کنم، چیزی نیست
-میدونی که من همیشه کنارت هستم؟ تو مجبور نیستی تنهایی جلوی چیزی بایستی چان، باشه؟
چانیول درحالی که سرش را بالا و پایین میبرد به چیز دیگری فکر میکرد.چطور میتوانست به جونگده درباره ی ان طلسم بگوید وقتی خودش هم تنش با فکر به شدت تاریکی طلسم لرز برمیداشت.
جونگده با دقت تمام صورت چانیول را خشک کرد و بعد بطری چوبی را که اورده بود روی لبان خشک چانیول گذاشت
-لبهاتو باز کن و بنوش
چانیول وقتی خیسی روی لبانش را حس کرد به یاد اورد چقدر تشنه است. جونگده با ارامش وقتی مطمئن شد چانیول تشنگی اش برطرف شده است بطری را کنار کشید و درش رابست. چشمان سیاه چانیول باز شد و به جونگده خیره شد.
-هنوز هم میخوای با من به سرزمینم بیای جونگده؟! وقتی اینارو میبینی باز هم میخوای بیای؟ یه موجود عجیب به راحتی تونست روی پادشاه اون سرزمین طلسم بذاره ، فکر میکنی وقتی با موجودات قوی تر از اون رو به رو بشه بازم شانسی داره؟
YOU ARE READING
" My Little Prince "[S3 Uncomplete]
Historical Fiction•¬کاپل: چانبک | شیوچن | سکای | کریسهو | کایسو | هونهان •¬ژانر: تاریخی | جادویی | فانتزی | رازآلود •¬خلاصه: این آغاز یک پایان بود برای سرزمین دلفورهسب وقتی ولیعهد چانیول برای نجات جانش مجبور شد سرزمین و حکومتش را رها کند و به سرزمین همسایه پناه ببرد...