💎1💎

733 119 29
                                    

با صداى تشويق مردمى كه تو كنسرتش حضور داشتند به نشونه احترام سرش رو خم كرد.
به طرف اتاق استراحت رفت و منيجرش با باكس هاى هديه و نامه هايى كه از طرف طرفداراش فرستاده شده بودن،وارد اتاق شد
"اينا براى توئه"
" ممنون"
"من ميرم، يه چند دقيقه استراحت كن،بعدش ميرسونمت"
سرش رو به معناى فهميدن تكون داد و به كاناپه اى كه روش نشسته بود، تكيه داد و چشماش رو بست.

*****************************************
به طرف انبارى كه زندانيا داخل قفسى نگه دارى ميشدن حركت كرد.
"درو باز كن"
نگهبان احترامى گذاشت و در انبار رو باز كرد
با غرور هميشگيش وارد شد و به زندانى ها نگاهى انداخت.
از كِى اينقدر بى رحم شده بود؟شايد از زمانى كه خودش و خانوادش قربانيه همين ادم ها بودن!!
با صدای جین از فکروخیال بیرون اومد
" قربان."
" چيشده؟"
" جناب وى بيرون انبار منتظر شما هستن"
" بهش بگو بياد داخل."
بعد از رفت جين،نگاهش به سمت پسرى كه گوشه قفس نشسته بود كشيده شد.
با هر قدمى كه به قفس نزديك ميشد، لرزش اون پسر رو به وضوح حس ميكرد.
نيشخندى زد كه بخاطر ماسك روى صورتش ديده نميشد.
با حضور شخصى كنارش، نگاهش رو از اون پسر ترسيده گرفت.
به تنها برادرش كه همه ى زندگيش بود نگاهى انداخت.شايد اون براى تمام مردم دنيا ترسناك ترين ادم روى كره ى زمين باشه اما براى تنها برادرش يه آدمِ ديگه اى بود
" دايمند،بهتره برگردى به اتاقت و استراحت كنى.ديشب به اندازه كافي نخوابيدي."
نخوابيده؟اون بعد از مرگ مادرش و عذاب كشيدن پدرش خواب به چشماش نيومده،اگرم ميخوابيد با زور قرص هاى مزخرف بود.
لبخندی زد تا برادرش رو نگران تر از این نکنه
" ميرم، نگران من نباش"
دوباره نگاهش رو به پسر درون قفس داد. به جين اشاره اي زد كه به سمتش بره
"مشكلى پيش اومده؟"
" اون پسر رو بيارش بيرون!"
" اتفاقى افتاده دايمند؟!؟"
" نه"
پسر زندانى روبه روى دايمند قرار گرفت.مگه ميشه كسى دايمند رو نشناسه؟كسى که با لى سومان ، رئيس اصلى باند مافيا همکاری میکنه و زندانی ها به عمارت اون فرستاده میشن.خب اونجا چه چيزى رو در انتظارشون ميكشيد؟يا به شيخ ها فروخته ميشدن، يا به عنوان موش آزمايشگاهى داروهايى كه توليد ميشد ، روى اونا آزمايش ميشد.

" اسمت چيه؟"
"ج...جونگ كو..ك"
" جونگ كوك! چند سالته؟"
"21 "
تهيونگ (وى)با ديدن پسر روبه روش حس كرد كه لازمه از اين پسر مراقبت كنه.
شايد قلبش با ديدن نگاه هاى ترسيده اون پسر به رحم اومده باشه!پنج سالى شده كه بجز سه نفر از نزديكانش براى كسى دلسوزى نكرده...
پنج سال شده كه اين پسر بدون هيچ دل رحمى اى ادم ميكشت. اما حالا! نميدونست اسم اين احساسش رو چه چيزى بذاره اما دلش نميخواست اين پسر از اين عمارت خارج بشه.
پس بهترين كار اين بود كه با دايمند صحبت كنه.با صداى جين كه يكي از نگهبان ها بود به خودش اومد.
" اين پسر نظر شمارو جلب كرده جناب دايمند؟"
دايمند با لحن ترسناكى ادامه داد
"همچين بد هم به نظر نميرسه"
اما درواقع دايمند نگاه برادرش رو روى جونگوك ديده بود،ميدونست برادرش دير يا زود بهش ميگه كه اين پسر رو نفرسته پيش سومان.
" بياريدش داخل عمارت،تو اتاق زندانيش كنيد تا من بهتون بگم چيكار كنيد"
به چهره ترسيده جونگكوك نگاهى انداخت
" به دايمند تاون خوش اومدى جونگكوك!! فكر فرار به سرت نزنه چون زنده نميمونى،پس پسر خوبى باش و تو اتاق بمون"
به همراه وى از انبار خارج شد و به سمت اتاقش حركت كرد.

DIAMOND Where stories live. Discover now