💎28💎

245 77 192
                                    

چشماشو كه باز كرد ، صورت مينهو جلوى چشماش ظاهرشد
با يادآورى ديشب لبخندى زد.
ديشب تو آغوش اين پسر به خواب رفته بود.
اروم سرشو از روى بازوش بلند كرد از جاش بلند شد تا مينهو رو بيدار نكنه.
خواست از تخت پايين بياد كه دستى، اونو دوباره پرت كرد تو بغلش
تمين هينى از ترس كشيد و با تعجب به چشماى بسته مينهو نگاه ميكرد
"يااا ترسيدم"
مينهو چشماشو باز كرد
"همين ديشب بهت گفتم جاى تو تا ابد تو بغلمه يادت رفته؟"
تمين سرخ شد...اره درسته اون خجالت كشيده بود!
مينهو بوسه اى روى لوپ هاش گذاشت
" تو...واقعا زيبايى تمين"
تمين بيشتر سرخ شد و سرشو تو گردن مينهو فرو كرد و عطر تلخشو وارد ريه هاش كرد.
مينهو خنديد و ضربان قلب تمين دوباره شروع كرد به بى جنبه بازى دراوردن
"فكر نميكردم بيدار باشى"
"ساعت هشته تمين، من از ساعت شيش تاحالا بيدارم"
تمين با تعجب سرشو بلند كرد
"چى؟ پس چرا..."
مينهو لبخندمهربونى زد
"دلايل زيادى وجود داره.
١- دلم ميخواست كنارت بمونم
٢-صورت غرق در خوابتو تماشا كنم
٣-روى دستم خوابيده بودى، دلم نيومد بيدارت كنم"
تمين بخاطر همچين توجهى كه بهش شده بود غرق لذت شد.
"حالا كه بيدار شدى بيا بريم صبحونه بخوريم"
تمين خواست دوباره از بغل مينهو بيرون بياد كه دوباره مينهو دستشو كشيد
"يااا همينطورى ميخواى برى؟!"
تمين گيج شده بود
" مگه قراره چيكار كنم"
"فكر كن ببين چيزى يادت نيومده؟"
تمين فكر كرد و حقيقتا هيچى به ذهنش نرسيد؟
" چيكار بايد انجام بدم؟"
مينهو بخاطر خنگ بودنش قهقهه زد و تمين با تعجب بيشترى بهش نگاه ميكرد
همونطور كه از تخت پايين ميومد با خنده و شيطنت گفت
" فكر نميكردم اينقدر خنگ باشى لى تمين"
تمين از لج پشت سر مينهو رفت و ضربه اى به شونه اش زد
وقتي مينهو برگشت، تمينو دست به كمر با چشمايى كه تنگشون كرده بود ديد
" چيشده؟"
" دراز منحرف"
بعد خواست بره كه مينهو دستشو دور شكمش حلقه كرد و زيرگوش تمين لب زد
" بدون اينكه بوسه صبحگاهى بهم بدى ميخواى برى؟ فكر ميكنى من ميزارم؟"
تمين از لحن ترسناك مينهو به خودش لرزيد و دستاى مينهو رو از دور كمرش باز كرد و به طرق سرويس بهداشتى اتاق دويد و به قهقهه هاى مينهو توجهى نكرد

.....

مينهو، ماسكشو روى صورتش گذاشت و به تمينى كه از توآيينه بهش خيره شده بود، نگاه كرد.

تمين باور نميكرد عاشق كسى شده كه يه روزى ازش وحشت داشت.

مينهو، دست تمينو توى دستش گرفتو از اتاق خارج شدن.
وارد يه اتاق ديگه اى شدن كه ميزغذاخورى هشت نفره اى توى اون اتاق بود كه فقط مينهو و افراد نزديكش اونجا غذا ميخوردن.

باوارد شدن به اون اتاق، چهارجفت چشم خيره اشون شد.
تمين خواست دستشو از دست مينهو بيرون بياره كه مينهو انگشتاشونو بهم گره زد و به طرف صندلى خالى حركت كردن

DIAMOND Where stories live. Discover now