💎8💎

214 79 15
                                    

" كيبوم، من بايد برم"

به چهره ى مينهو نگاه كرد.
گاهى وقتا به چهره ى مردونه و در عين حال جذاب و مغرورش حسودي ميكرد.

" خيلي مراقب خودتون باشين مينهو. الكي با اون پير مرد بحث نكنين! مخصوصا منظورم توئه کله خری! اتفاقي افتاد خبرم كنين حتما. خوب غذا بخورين. اونجا هوا سرده پس لباس گرم بپوشين. متوجهي چى ميگم؟ ديگه سفارش نكنم مينهو... ياا وقتي دارم باهات حرف ميزنم به من نگاه كن."

صداي خنده ى مينهو، باعث دلگرميه كيبوم شد. خيلي وقته كه خنده هاى واقعيه مينهو رو نديده.
با وجود اينكه خيلي خوشحال بود ولي به ظاهر اخم كرد
" چرا ميخندي؟"

" حتما به جونگهيون ميگم نگران نباش."

مشتي به سينه اش زد
" يااا من منظورم با تو بود!"
" ولي من يه نفرم كيبوم. نيازي نبود جمع ببندي."
" ميتوني فقط بگى باشه هيونگ حتما به توصيه هات گوش ميكنم."

لبخند رو لب هاي مينهو نشست.كيبوم رو به اغوش كشيد. اونو كيبوم مكمل هم بودن. از بچگى باهم بزرگ شدن دقيقا مثل يه روح كه توى دوتا بدن قرار گرفتن

" واسه همه چيز ممنونم كيبوم. حتما به حرفات گوش ميكنم."
كيبوم از بغل پسر خاله اش بيرون اومد. بغض گلوشو فشار ميداد.برنامه هر ماهش همين بود.

ازاينكه هروقت مينهو ميخواست به عمارت سومان بره استرس وحشتناكى به جونش ميفتاد و خواب و خوراك رو ازش ميگرفت!

" به تهيونگ سر بزن. "
" حتما. تازه ، شنيدم كه تهيونگ از يكي خوشش اومده درسته؟"

دايمند تو دلش پوزخندي به عجول بودن برادرش زد.
" نتونست تو خودش نگه داره؟"
" معلومه كه بايد بهم ميگفت. بالاخره..."
مينهو حرفشو قطع كرد
" تو بوم بوم اوماشى؟"
كيبوم به طرف مينهو حمله كرد اما دير رسيد و مينهو فرار كرد و از دفتر خارج شد.
"پسره عوضى!"
...........
صداي در باعث شد سرش رو از روي ميز بلند كنه.
" بيا داخل"
تمين وارد دفتر شده .

" اوه تمينا... زمان كاريت تموم شده. خسته نباشي."
" مرسي.راستش ازت سوالي داشتم."
" بپرس."
" درمورد اقاى چويى..."
" مينهو؟ چيشده تمين اون كاري كرده؟"

تمين سرش رو به چپ و راست تكون داد.

" نه،نه. فقط راجبش كنجكاوم. اون مگه يكي از استاد هاي اينجا نيست؟؟ پس چرا..."

" ميخواي بگى پس چرا هنرجوهاي كمي داره؟"

تمين سرش رو درجواب تأييد حرفاش تكون داد.

DIAMOND Donde viven las historias. Descúbrelo ahora