First time(اولین بار)

2.5K 209 19
                                    

*جین*
چند روزی از مرگ ناگهانی مادر و پدرم بر اثر تصادف میگذشت با غمه از دست دادنشون مشغول بودم و در عین حال به این فکر میکردم که از این به بعد چجوری زندگی کنم،چجوری خرج خودمو برادر کوچک ترم جانگ کوک رو در بیارم و چطور ادامه بدم. تو این افکار گم شده بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
جانگ هوسوک: یااا جین بهتری؟
من: بهترم هوسوک ولی فکرم خیلی مشغوله.
جانگ هوسوک: میخوای همو تو همون جای همیشگی ببینیم و با هم حرف بزنیم شاید کمکت کرد؟
من: باشه پس اونجا میبینمت.
گوشیو قطع کردم و راه افتادم ،رسیدم به همون کافه همیشگی و رفتم سر میزی که هوسوک نشسته بود بهم سلام کردیم و بعد از احوال پرسی موضوع رو براش تعریف کردم ، اولش بهم پیشنهاد داد تا مثل خودش از رقص خیابونی پول دربیارم ولی من بهش یادآوری کردم که هیچ استعدادی تو رقص و اینجور چیزا ندارم و فک نکنم بتونم از این راه پول دربیارم.
صورت هردومون از فکر زیاد توهم رفته بود که یک دفعه چشمای هوسوک برق زد و با خوشحالی داد زد: هیونگ!! پشتت و ببین! اونجا یه پستر چسبیده، یه پستر برای جذب کارمند توی یک شرکت بزرگ به عنوان منشی اصلی همین نزدیکا همین الان برو و مصاحبه کاری شو. منم با خوشحالی ازش خداحافظی کردم و به سمت شرکت راه افتادم ، تو کل راه به این فرصت بزرگ فک میکردم و من نباید اون فرصتو از دست میدادم.







*نامجون*
امروز صبح هم مثل روزای دیگ بعد از بیدار شدن از خواب و صرف قهوه تلخ طبق معمول کت و شلوار مشکی پوشیدم و به شرکت رفتم وقتی وارد شرکت شدم پچ پچ های زیادی رو میتونستم بشنوم( اون خیلی سرده مثل همیشه، من واقعا ازش میترسم، یه رئیس خوشتیپ و بداخلاق و از اینجور ‌وراجی ها) بالاخره از بین این همه حرف و پچ پچ به اتاق مدیریت رسیدم برگه های روی میزمو زیرو رو میکردم و به این فکر میکردم که باید کارمندایه وراجمو اخراج کنم که یهو صدای در و میشنوم.
داد میزنم : بیا تو!
اون به آرومی میاد داخل: سلام قربان من جین هستم و برای آگهی کار مزاحم شدم بهم گفتم بیام به اتاق مدیریت.
چهرش بدجوری بهمم ریخت اون منو یاد مین سهو انداخت و من تو این شباهت غرق بودم که صداش منو به خودم آورد: آقا؟ قربان؟! خوبین؟
با اخم نگاهش کردم: من تو رو استخدام نمیکنم.
با صورتی تو هم رفته و نچندان عصبی گفت: ولی من هنوز مصاحبه نشدم!
گفتم:درسته ولی ازت خوشم نیومد.
اون تکرار کرد: ولی من هنوز مصاحبه نشدم! لطفا بهم فرصت بدین من خیلی بهش احتیاج دارم.
برق و نیاز توی چشماش اجازه نداد بهش نه بگم ولی از طرفی شباهتش به مین سهو خیلی اذیتم میکرد خلاصه با کلی کلنجار بهش گفتم باشه امروز و استراحت کن و فردا به عنوان منشی اصلی شروع به کار کن امیدوارم پشیمونم نکنی. تعظیمی به نشانه ی تشکر کرد و از اتاق رفت بیرون.









♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
خب خب اولین پارت از اولین کتابی که نوشتم لطفا بخونین و نظر بدین تا بتونم مشکلاتمو برطرف کنم☺️

That damn experience Where stories live. Discover now