زندگیِ دوباره

722 102 7
                                    

*تهیونگ*
خودمو به بیمارستان رسوندم و با دیدن کوک به طرفش رفتم: واقعا متاسفم.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد، با چشمای اشک آلود بهم نگاه میکرد و با مشت به قفسه سینم میکوبید: متاسفی؟ واقعا؟ بایدم باشی همش تقصیر برادر تو بود اگه حاله برادرم خوب نشه روزگار همتونو سیاه میکنم.
بغض توی گلوم و خوردم نمیتونستم چیزی بگم چون حق با اون بود فقط سرشو نوازش کردم و ازش خواستم به خونه ما بیاد تا بهتر بشه، برگشت و با خشم به نامجون نگاه کرد: نه بیا به خونه من بریم نمیتونم بیشتر از این ریخت برادرتو تحمل کنم.
منم قبول کردم و کوکی رو با خودم بردم.








<<چند ماه بعد>>

*جانگ کوک*
چند ماه از اون اتفاق میگذشت اولش خیلی عصبانی بودم و نامجون رو مقصر همه ی این اتفاقات میدونستم اما اون هم اشتباهش رو پذیرفته بود تموم این مدت که برادرم تو کما بود تونستم اطرافیانمو به آسونی بشناسم مثلا تهیونگ، بعد از این ماجراها افسرده شده بودم و مدت ها حرف نمیزدم فقط گوشه ای میشستم و به جایی خیره میشدم اما تهیونگ تو تموم این شرایط پشتم بود و منو تنها رها نکرد و با مشکلاتم ساخت یا مثلا هوسوک هیونگ و یونگی هیونگ هر روز به من و جین سر میزدن و هر موقع چیزی لازم داشتیم برامون فراهم میکردن بعد از جین هوسوک برام مثل برادر بزرگ تر شده بود حتی تموم خشمم از نامجون رو هم فراموش کرده بودم تو این چند ماه همیشه پیش جین بود هر روز و هر شب حتی یه لحضه هم ولش نمیکرد، گاهی انقد نارحت بود و گریه میکرد که احساس میکردم یکی از مهم ترین آدم های زندگیشو از دست داده، منم فقط به امید اینکه دوباره صدای جینو بشنوم زنده بودم و تو این راه آغوش تهیونگ برام مثل ماسک اکسیژن عمل میکرد:).











<<اهنگ truth untold از BTS رو همراه با پارت نامجون گوش کنین>>

*نامجون*
چند ماه گذشته بود اما جین هنوز خواب بود بدنم خستگی ناپذیر به‌ جین خدمت میکرد اما روحم....!
روحم پژمرده شده بود و درمان این مشکلم فقط جین بود، ساعت حدود دو شب بود رفتم و روی صندلی کنار تخت جین نشستم کلی دستگاه به بدن ضریفش وصل بود، دیدنش تو اون وضعیت باعث میشد نخوام نفس بکشم صبرم تموم شده بود روی سرش دست میکشیدم و گریه میکردم: جینییی!!؟ یااا جینا!؟؟ امیدم نمیخوای پا شی؟ اگه بیدار شی قول میدم بهت اعتماد کنم، دیگ خشک رفتار نمیکنم، اگه پاشی و رابطه ی بین تهکوک و ببینی خوشحال میشی:) راستی میدونستی هوسوک و یونگی الان یه کاپل شدن؟
جین یادته اولین روزی که همو دیدیم و نمیخواستم استخدامت کنم قول میدم اگه بیدار شی صد بار استخدامت کنم.
هق هق میکردم و زار میزدم: اون شب و یادته وقتی تیشرتمو دراوردم از خجالت سرخ شدی بعد از اون موقع هروقت تیشرتمو درمیارم فقط یه اشغال بی ارزش میبینم، نمیخوای پاشی؟؟ میشه تو بیدار شی و من روی اون تخت بخوابم؟؟ جین تروخدا بیدار شووو...
سرم و روی دستش گذاشتم و زار میزدم که متوجه شدم کمی تکون خورد سرمو بالا آوردم وبه علائم دستگاه ها نگاه کردم، تغییر کرده بودن با عجله دکتر هارو صدا کردم وقتی وارد اتاق شدن جین تغریبا به هوش اومده بود دکترا کار های لازم رو انجام دادن و بهم تبریک گفتن بعد از اتاق بیرون رفتن.
صدای جین منو به خودم آورد: میتونستم صداتو بشنوم واقعا حرفای قشنگی زدی.
با اولین کلمه ای که از دهنش خارج شد شدت و سرعت اشکام بیشتر شد و یه حسی مثل حس زندگی پیدا کردم: دیگ تنها ولم نکن.
رفتم و به بقیه زنگ زدم و خبر خوش رو بهشون دادم.



رفتم و به بقیه زنگ زدم و خبر خوش رو بهشون دادم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

زندگیِ دوباره:)









♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
اخ قلبم😭
این پارت قاتل منه:)
رای بدین و نظر یادتون نره برام مهمه که بتونم نقصاشو برطرف کنم😊

That damn experience Where stories live. Discover now