لباس های کثیف

801 115 6
                                    

*یونگی*
بعد صبحانه هوسوک ازم خواست تا زمانی که کامل خوب بشم پیشش بمونم تا ازم مراقبت کنه منم قبول کردم و رفتیم تا از بقیه خداحافظی کنیم پس با جین و نامجون دست دادم و ازشون تشکر کردم، روی سر کوک دست کشیدم و موهاشو پریشون کردم بعد رفتم سراغ تهیونگ بغلش کردم و در گوشش گفتم: خیلی عاشقانه نگاهش میکنی .
هردومون لبخند زدیم بعد همراه هوسوک از خونه خارج شدیم. نمیتونستم درست راه برم به شدت آسیب دیده بودم و درد داشتم هوسوک دستشو دور کمرم گذاشت و دست منو دور گردنش حلقه کرد تا وزنم روی اون بیوفته و راحت تر راه برم. تمام راه به این فکر میکردم کاش یه بحثی بود تا بتونم باهاش حرف بزنم و بیشتر صداشو بشنوم که بالاخره به خونه رسیدیم وقتی وارد خونه شدیم خیلی شوکه شدم خونه خیلی زیبایی داشت روی دیوارهاش پر بود از علامت هایی با معنی های مختلف( صلح وارامش، عشق، محبت و ...) و روی بزرگ ترین دیوارش یه پرچم بزرگ(LGBT🏳️‍🌈) میخ شده بود، بهم گفت تا روی کاناپه بشینم بعد رفت و از توی یخچال برام اب میوه و کیک اورد بعد موزیک و روشن کرد و شروع کرد به مرتب کردن خونه ، تیشرتشو در اورد توی سبد همراه  با لباس های کثیف انداخت و در عین حال میرقصید و این باعث میشد تپش قلبم بیشتر و بیشتر بشه، توی اون خونه همه چیز بهم آرامش و انرژی مثبت میداد مخصوصا صاحب خونه.









*جانگ هوسوک*
تیشرتمو دراوردم تا به همراه لباس های کثیف دیگه بشورم، متوجه شدم که لباس های یونگی خیلی گِلی و کثیفه پس ازش خواستم تا لباساشو در بیاره و به من بده تا بشورم اما متوجه شدم نمیتونه از شدت درد دستاشو جا به جا کنه پس سمتش رفتم و ازش اجازه خواستم که کمکش کنم، بدن لاغرشو به خودم تکیه دادم وتیشرتشو به آرومی دراوردم موقع دراوردن تیشرتش انگشتام کمرشو لمس میکرد که یه حسی مثل هیجان بهم میداد، بعد رفتم سراغ شلوارش و دستمو دوطرف پهلوهاش روی شلوارش گذاشتم و اونو از پاش دراوردم ، لباس هاشو کنار بقیه لباس های کثیف گذاشتم و ازش خواستم منتظر بشه تا براش لباس بیارم. به اتاقم رفتم و یکی از لباس های قدیمیم که نسبتا کوچیک تر بود و پیدا کردم و به سمت پذیرایی رفتم. یونگی با باکسر رو به روم ایستاده بود بدنش پر از جای کبودی بود اون کبودیا باعث میشدن که بدجوری تحریک بشم جوری که دلم نمیخواست لباس بپوشه، سمتش رفتم اونقدر نزدیک که تعادلشو از دست داد و داشت میوفتاد که به کمرم چنگی زد و خودشو نگه داشت از درد آهی کشیدم و لب پایینمو گاز گرفتم و بعد لباس رو بهش دادم تا بپوشه چون اگه همینجوری برهنه میموند اتفاقای خوبی نمی افتاد.
وقتی لباس پوشید شبیه یه گربه کوچولو توی یه لباس خیلی بزرگ بود و مظلومیتش داشت منو دیوونه میکرد، اب دهنمو پایین دادم و به کارم ادامه دادم یونگی هم مثل یه پسر بچه کیوت روی مبل دراز کشید.








*جین*
کارهای شرکت ناتموم مونده بود پس تصمیم گرفتم به خونه برگردم و تمومشون کنم: کوکی بلند شو باید به خونه برگردیم.
کوک: چشم.
تهیونگ:هیونگ بزار یه شب دیگ اینجا بمونه من دیگ نمیتونم بدون اون بخوابم( نیشخند ریزی زد)
جین: تهیونگااا نمیخوام نامجون اذیت شه.
نامجون:این چه حرفیه بزار بچه ها کنار هم بمونن فردا جانگ کوک رو به شرکت میارم تا بعد از شیفت کاری باهم به خونه برگردین.
کمی فکر کردم و قبول کردم، روی پیشونی کوکی بوسه ای زدم بهش گفتم که آروم باشه، شیطونی نکنه و اگه کاری داشت بهم زنگ بزنه بعد رفتم کنار تهیونگ روی صورتش دست کشیدم و لپاشو کندم: تهیونگ کوچولو اگه داداشم و اذیت کنی چشماتو در میارم(به حالت شوخی و خنده)
نگاهی موذی کرد:چشم.
نوبت به نامجون رسید، رفتم و خودمو توی اغشوش جا کردم اونقد بلند بود که سرم به قفسه سینش چسبیده بود، بغلش چنان آرامشی داشت که نمیخواستم ازش جدا شم بعد از مدت طولانی خودمو ازش جدا کردم و اون گوشه فکمو بوسید و بالاخره از خونه خارج شدم و به سمت خونه خودم راه افتادم.




نوبت به نامجون رسید، رفتم و خودمو توی اغشوش جا کردم اونقد بلند بود که سرم به قفسه سینش چسبیده بود، بغلش چنان آرامشی داشت که نمیخواستم ازش جدا شم بعد از مدت طولانی خودمو ازش جدا کردم و اون گوشه فکمو بوسید و بالاخره از خونه خارج شدم و به سمت خونه خو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(شاید یکم به تصوراتون کمک کنه☺️🏳️‍🌈)







♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
خدااا خودم مردم برای این پارت مخصوصا بخش سُپ😭💕💕💃🏽
امروز یکم دیر اپ کردم با عرض پوزش☺️🥺
رای و نظر فراموش نشه:)

That damn experience Where stories live. Discover now