داستان درباره ی دختری به اسم چوی یونگ هو هست که تو آمریکا زندگی میکنه و با دوست پسرش به هم زده و میخواد که اونو فراموشش کنه و با پدرش به کره میرن و یونگ هو خیلی دختر عدالت طلبی هست و از قلدرا بدش میاد و تهیونگ هم رئیس یکی از اکیپ های قلدر مدرسه شونه...
از روی تخت بلند شدم تا به کارام برسم اول لباسامو توی چمدان گذاشتم و بعد رفتم حموم تا یکم بهتر شم از اتفاق دیروز Jeon wong ho(همون باباش) آهان آره آره اوکی من تا ساعت ۵ میرسم فرودگاه پس توی مدرسه میبینمتون باشه باشه خدافظ وایی اصلا باورم نمیشه دارم میرم ببینمشون حتما تهیونگ و نامجون خیلی بزرگ شدن دلم برای پسرم جونگ کوک چقدر تنگ شده Yong hoo از حموم اومدم بیرون و دیدم که بابام داره با خودش حرف میزنه +باباااا ₩ یا حضرت ترس یونگ هو +بابا داری با خودت حرف میزنی؟ ₩هان؟کی؟کجا؟من کیم اصلا؟ +بابا فکر کنم دیگه دکتر لازمی نه؟ ₩دکتر؟دکتر کیه؟ +باشه خودم فهمیدم یه دکتر خوب برات پیدا میکنم بابا صبحونهههههه میخوامممممم ₩ای درد چرا داد میزنی؟ باشه الان برات تخم مرغ درست میکنم +ممنونننن ₩ولی تو اول برو لباس بپوش خجالت نمیکشی با حوله جلوی بابات وایسادی +خب باشه رفتم رفتم تو اتاق و دنبال یه لباس خوب رفتم تا بپوشمش
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
و آرایشمو کامل کردم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
و رفتم تا ببینم بابام چی شد واو چه خوشتیپ شده بود +بابا چه خوش تیپ شدیییییی ₩میدونم خیلی خوشگله نه؟ تازه خریدمش +آره عالیست حالا تخم مرغ منو بده بدو ₩چشم چشم بیا اینو بخور +وووااااایییییی ممنونممممم ₩خب باشه حالا بخور دیرمون شده من میخوام برم به آخرین کارای شرکت برسم +منم میخوام برم با دوستام خداحافظی کنم ₩باشه میخوای من برسونمت؟ +نه خودم میرم میخوام یکم هوا به سرم بخوره ₩باشه پس من میرم خب؟ +باشه برو ₩پس ساعت ۴ و نیم بیا خونه که باهم بریم باشه؟ +باشه ₩چمداناتم میزارم توی ماشین خب؟ +باشه ₩من رفتم خب؟ +اه بابا برو دیگه اینم کوفتمون شد ₩باشه خب من رفتم +برو ₩بای +بای بالاخره بابام ولم کرد خب حالا میحوام برم از دوستام خداحافظی کنم از خونه بیرون رفتم و به سمت پارک دم خونمون رفتم که با دوستام قرار گذاشته بودم وارد پارک شدم و دیدم که آنتونی هم پیششون وایستاده بغض گلومو گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم رفت جلو +سلام بچه ها چطورین؟ *^'ما خوبیم تو چطوری؟ +خوبم آهان راستی بچه ها من امروز میرم کره *^'چییییی؟ +ساعت ۵ پرواز دارم *چی داری میگی؟ چرا یهویی تصمیم میگیری؟یکم فکر کن +فکرامو دیشب کردم میرم اونجا ^پس مدرست چی؟ +اونجا یه عالمه مدرسه هست میرم اونجا بقیه درسمو میخونم 'اگه میخوای بری برو +همینه دیگه پسرا همینطورین بی عاطفه نیم نگاهی به آنتونی انداختم و دیدم که داره از عصبانیت میتریکه زیر لب با خودم یه عالمه بهش فحش دادم و بعد رفتیم کافه تا یه چیزی بخوریم به خودم اومدم که دیدم ساعت یه ربع به پنجه +وااااای یااا خداااا بابام خفم میکنه بچه ها من پروازم دیر شده من برم *انقدر زود؟ ^یکم دیگه بمون 'برو +بچه ها میگم باید برم بعدا میبینمتون بای رفتم تا به فرودگاه برسم ولی نمیدونم چرا یه جوری شده بودم
ووییی خودمم برای پارت بعدی خیلی خیلی هیجان دارم😍😍😂