🍂part 01🍂

4.5K 674 215
                                    

"زندگی پس از مرگ"
این مسئله ای بود که خیلی زیاد بهش فکر میکرد.
کسی چه میدونست بعد از مرگ چه اتفاقی میفته؟
آیا اونجور که آدم های مذهبی میگفتن بهشت و جهنمی وجود داشت؟
یا اونجور که یک سری از مردم اعتقاد داشتن ، زندگی بعدی ای وجود داشت؟
یا اینکه آدم بعد از مرگش به نابودی کشیده میشد و دیگه زندگی پس از مرگی در کار نبود؟
به هر حال بکهیون نمیدونست داره میمیره یا نه! ولی از یه چیزی مطمئن بود...
زندگیش به عنوان "بیون بکهیون" داشت به پایان میرسید و تنها چیزی که ازش باقی میموند یه کالبد بود!
یه کالبد مثل اون کالبد هایی که چند لحظه پیش دیده بود...
بدون هیچ روحی ، بدون هیچ ضربان قلبی و بدون ذره ای گرمای وجود!

تنها یه کالبد ... و نفس سردی که از بین لبهاشون خارج میشد.

🍂🍂🍂

"چانیول! جایی که داری بهش فکر میکنی هیچ خبری از هیچ کس نیست. انقدر احمق نباش. من مطمئنم اون پسر روانی فقط برای اینکه بهت عذاب وجدان بیشتری بده اون مزخرفاتو نوشته. لطفا عقلتو به کار بنداز پسر!"

صدای نگران همکلاسی و هم خونه ام، کیونگسو ، هنوز هم توی گوشم میپیچید. قبل از اینکه به شهر خودش، بوسان، بره تا به پدر و مادر سال خورده اش سر بزنه، دست هاش رو روی شونه هام گذاشته و با چشم های درشتِ نگرانش کاملا جدی تهدیدم کرده بود که اگه بدون خبر دادن بهش جایی برم سرمو از تنم جدا میکنه. و البته این تهدیدای تو خالی کیونگ چیزی نبود که من بخوام بهشون اهمیتی بدم.

توی فضای تاریک اتاق، روی تختم غلت زدم و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم. شش ماه گذشته بود. شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته بود و من تقریبا تمام این کشور رو زیر و رو کرده بودم. اون پسر جوری غیبش زده بود که انگار هیچ وقت وجود نداشته.

خاطراتش دوباره داشت تو ذهنم مرور میشد و من مثل همه ی این روزها نمیتونستم جلوشون رو بگیرم.

"دلت...دلت برام تنگ نمیشه؟"

چشم هاش رو مثل یه توله سگ کتک خورده مظلوم کرده و توی چشمام زل زده بود. وقتی دید بدون هیچ واکنشی فقط بهش نگاه میکنم قدمی به سمتم برداشت و با دو دستش بازوهام رو گرفت:

"بهم بگو چانیول! بگو من تنها کسی نیستم که قراره تا حد مرگ دلتنگ شه."

صداش پر از التماس بود و من کاملا واضع میتونستم حلقه های اشک رو توی چشماش ببینم.

ولی چرا نمیتونستم باورش کنم؟ اون یه اغواگرِ هر*زه بود.
"فقط گمشو همونجایی که میخوای بری. قرار نیست منم مثل دوست پسرای قبلیت گولتو بخورم بک."

میدونستم دارم زیاده روی میکنم ولی اون شب اصلا اعصاب درست و حسابی ای نداشتم و انگار خدا اون رو سر راهم قرار داده بود تا عصبانیتم رو سرش خالی کنم.

ColdBreath🍂 [Completed]Where stories live. Discover now