🍨🕊قسمتِ هجدهم: من عاشق شدم 🕊🍨

1.4K 422 70
                                    

قبل از ساعت ۹ برگشته بود خونه و بدون اینکه بخواد چانوو رو از وضعیت خودش مطلع کنه یه راست وارد اتاقش شده بود و مطمئن شده بود درو قفل میکنه.

تو کل مسیر برگشتن به خونه به کارایی که کرده بود فکر کرد و بعدش به این نتیجه رسید که فاک. 'ذلیل مرده اخه با خودت چی فکر کردی که همچین کسشرایی تحویلش دادی' مرتب داشت خودشو سر زنش میکرد و همونطور که سرشو به بالش زیر سرش میکوبید و یه بالش دیگه رو هم تو صورتش میکوبید.

حتی به خودش زحمت عوض کردن لباساشو نداد. همونطور که مثل ستاره دریایی رو تخت افتاده بود و حرکات تشنج وار انجام میداد، سعی میکرد یبار دیگه حرفایی که زده رو تو ذهنش مرور کنه.

البته حرفاش حقیقت و از ته دلش بودن اما چانیول هرگز نمیخواست کریس راچع به این ساید از ذهن چانیول چیزی بدونه و فقط دو قوطی آبجوی مسخره اینطور همه چیزو به فاک داده بود.

'حالا راجبم چی فکر میکنه؟'
'نکنه به همه بگه و آبرومو ببره؟'
'لپ تاپشو چطوری پس بدم؟'
'لپ تاپ از کی بگیرم؟'
'سهون کجایی؟'

با گریه دوباره بالشتو تو صورتش کوبید و ناله کرد.
"پارک چانیول ازت متنفرم.متنفرم.متنفر-"

قبل ازینکه بخواد چند تا 'متنفر' دیگه رو به جملش اضافه کنه صدای عجیبی از سمت پنجره اتاقش شنید و سریع نشست تا برگرده.

همونطور که به پنجره بسته اتاقش خیره بود شئ کوچیکی رو دید که به سمتش پرت شد و به شیشه خورد. ابرو چپش با تعجب بالا رفت و خیره به شیشه پنجره یبار دیگه اون خرده سنگ های ریزو دید که به تنه پنجره خوردن و برگشتن.

سریع از روی تختش بلند شد و سمت پنجره رفت. اما باز کردن پنجره همانا و برخورد تیکه سنگ نسبتا بزرگی صاف وسط پیشونیش همانا. تعادلشو از دست داد و رو زمین سکندری خورد.

"آیش" همونطور که به اون قلوه سنگ گنده که بی شک پنج برابر قبلیا بود نگاه میکرد فقط منتظر بود ببینه این حرکت کدوم احمقیه. که البته انتظارش برای رسیدن به جواب خیلی طولانی نبود و همین که سر از پنجره بیرون اورد با یه کوپه زرد زیر پنجره اتاقش مواجه شد که سرش زیرشو کلاه هودیش پنهان شده بود اما هیکل لاغر و نودلی شکلش داد میزد که هی من اوه سهونم.

اوه سهون، واقعا دلش میخواست از همونجا لپ تاپ کریسو برداره و طی یه هدف گیری المپیکی صاف بکوبدش تو سر سهون اما حالا تنها چیزی که بهش نیاز داشت هم صحبت شدن با یکی مثل اون بود. اما این حس نیاز باعث نشد تغییری تو رفتار همیشگیش ایجاد شه.

"احمق مگه در نداریم از پنجره میای تو" سعی میکرد صداشو بالا نیاره چون سکوت خیابون بصورت مکانیزمی مجابش میکرد آروم تر حرف بزنه.

"بجز اتاق تو بقیه چراغای خونتون خاموش بود. فکر کردم اگه در نزنم بهتر باشه" سهون با تن صدای مشابهی جوابشو داد و چانیول ناخواسته برگشت و نیم نگاهی به ساعت خوشگل روی دیوارش انداخت. ۱۲؟ جدی؟

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum