🍨🕊قسمتِ بیست و چهارم: درامای غم انگیز زندگینامه ی پارک🕊🍨

1.2K 363 140
                                    

قبل از این که از تاکسی پیاده شه کلیدشو از تو کیفش پیدا کرد و بعد از توقّف ماشین پیاده شد و سمت ورودی خونه دوید. کلیدشو توی قفل در انداخت و بازش کرد. معماری داخل خونه طوری بود که بالافاصله بعد از باز کردن درِ ورودی میشد یه ویوی کلی از هال خونه داشت و از همون جا هم میتونست چانوو رو که روی کاناپه ی جلوی تلویزیون لم داده و کانال ها رو بالا و پایین میکنه رو ببینه.

آه بیصدایی بیرون داد بدون این که صدای اضافی ای تولید کنه کفشهاشو دم در عوض کرد و درو پشت سرش بست. صدای بسته شدن در نظر پدرشو جلب کرد. برگشت و با دیدن چانیول لبخند زد. "چرا اینقدر زود برگشتی؟"

چانیول جواب کاملی نداد. سری به چپ و راست تکون داد و با سُر دادن کوله ش جلوی راهروی خونه، کاناپه رو دور زد و کنار چانوو نشست. نگاه چانوو تا اون لحظه دنبالش اومد اما وقتی چانیول روی کاناپه دراز شد و بی هیچ حرفی سرشو روی پاهاش گذاشت ابروهاش بالا پریدن.

حرکت انگشتهای پدرش که لای موهاش سُر میخوردنو حس کرد و بی هدف مشغول تماشای برنامه ی تلویزیون شد. چانوو برای چند دقیقه بدون این که چیزی بگه با آرامش موهاشو ماساژ داد تا این که ماجرای چند ساعت پیش یادش بیاد.

"راستی چانی" چانیول با ' هوم ' آرومی جوابشو داد تا چانوو ادامه بده: "مادرت چند ساعت پیش زنگ زد گفت امروز میاد دنبالت، فردا تولد جنی ـه باید تو جشنش باشی"

"نمیخوام" چانیول بی تردید جواب داد.

"یعنی چی که نمیخوام؟ تولد خواهرته بعد تو میخوای-" همون لحظه زنگ در خونه به صدا درومد و این چانیول بود بالافاصله سرشو از روی پاهای چانوو بلند کرد و سمت در رفت: "من باز میکنم" گفت و با چرخوندن دستگیره بازش کرد. با دیدن اون زن توی چهارچوب در، که دستشو به عینک آفتابی طلائی رنگش گرفته بود و از بالاش به پسرش که -باوجود کفشهای پاشنه بلندش- همچین تفاوت قدّی چشمگیری باهاش نداشت، نگاهی انداخت.

"برو آماده شو من تو ماشینم" گفت و برگشت که بره اما گیر افتادن مچش بین انگشتهای چانیول مانعش شد. برگشت و با دیدن صورت جدّی و نسبتاً عصبانی پسرش ابرویی بالا انداخت.

"دیگه هیچوقت اینجا نیا" و حرفی که از دهنش شنید حتّی بیشتر از قبل باعث تعجّبش شد. "چی؟"

"چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی مامان؟" یورا برای چند ثانیه تو چشمهای پسر زل زد تا این که چانوو رو پشت سر چانیول، تو چهارچوب در ببینه.

"چانوو اینجا چه خبره؟" نگاه چانوو به قفل انگشتهای چانیول دور مچ یورا افتاد و با تعجّب رو کرد به بهش: "چانیول-"

"تو که همه چیزو میدونستی. چطور میتونستی هربار با هیوک بیای اینجا؟ ۱۴ ساله هر هفته خانوادتو برمیداری، به بهونه من میای اینجا که اذیتش کنی. حتی نمیفهمم کجای این کار برات لذت بخشه."

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Where stories live. Discover now