🍨🕊قسمتِ بیست و پنجم: کوانگی کچله، اولین کراش زندگیم🕊🍨

1.2K 364 176
                                    

برای چند ثانیه حتّی نتونست دهنشو که تمام مدّت باز بودو ببنده. چانوو ناامید از شنیدن جواب چانیول برگشت امّا دستی که از پشت گوشه ی لباسشو چسبید جلوشو گرفت: "آ-آپا..."

چانوو چشمی تو حدقه گردوند. فقط میدونست چانیول از شرایطی که توشه احساس امنیّت نمیکنه که اونو ' آپا ' صدا میزنه. قبل از این که قدم اضافه ای برداره ایستاد و همین کافی بود تا چانیول از پشت بهش بچسبه و بخواد بغلش کنه.

حس میکرد الآن بدترین و افتضاح ترین موقعیّتیه که بخواد همه چیز رو لو بده امّا چاره ی دیگه ای نداشت. نمیدونست اگه این بار از همه چیز طفره میرفت دفعه بدی تو چه شرایطی میتونست حقیقتو به پدرش بگه. اِشکال نداشت اگه تنبیه میشد فقط میدونست اون لحظه احتیاج داره یکی نصیحتش کنه و اگه کارش اشتباهه جلوشو بگیره.

حلقه دستهاشو دور کمر چانوو محکم تر کرد و پارچه لباسشو تو مشتش جمع کرد. "من دوست پسر دارم. کریس... دوستم نیست... دوست پسرمه. خواهش میکنم از دستم عصبانی نشو...هرکاری تو بگی میکنم، باشه؟"

بالاخره اعتراف کرد. حس میکرد بالاخره تونسته یه بار خیلی سنگین رو از شونه هاش پایین بذاره ولی سکوت طولانی چانوو هم ته دلشو خالی می کرد. با فشار انگشتهای چانوو روی مچ دستش مجبور شد ولش کنه و وقتی پدرش برگشت و با نگاه عصبیش صاف بهش خیره شد، مثل همیشه صدای ' وجدان عزیز ' رو دم گوشش شنید.

'باز گند زدی...'

ولی حالا دیگه دیر شده بود.

چانوو برای چند لحظه به پسری که سرشو تا حد امکان پایین انداخته بود تا باهاش چشم تو چشم نشه، زل زد تا این که، بالاخره برگشت و سمت راهرویی رفت که به حیاط خونه ختم می شد.

چانیول سریع واکنش نشون داد، خواست دنبالش بره که پدرش سریع کرد از خونه بیرون رفت و در حیاطو پشت سرش قفل کرد. چانیول به در حیاط چسبید: "یاااا چانوو..."

چند بار دستگیره درو چرخوند، حتّی سمت کانتر و میز کناریش برگشت تا کلیدشو پیدا کنه ولی فایده ای نداشت. چند بار دیگه به تنه ی در کوبید و با دیدن چانوو که سمت شلنگ آب می فت تا گل و گیاه های باغو آبیاری کنه، با حرص هردو دستشو لای موها برد و موهاشو کشید.

🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓


گیلاسشو روی میز برگردوند و بینیشو بالا کشید: "آه... سرم داره میترکه" زیرلب، خطاب به مردی که پشت کانتر خونه، روبروش نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد گفت.

"یورا... نباید مست کنی فردا تولّد دخترمونه میخوای کل روزو بخوابی؟" هیوک با نگرانی گفت و دستشو سمت دست همسرش که روی میز افتاده بود دراز کرد تا نوازشش کنه.

"ولم کن هیوک...ولم کن" تقریباً نالید و با دستمالی که بین انگشتهاش مچاله شده بود بینیشو تمیز کرد: "من... با وجود سن کمم نه ماه تو شکم خودم گردوندمش. اونقدر سنگین بود نمیتونستم درست راه برم... بدنیا اومدنش اونقدر سخت بود که نزدیک بود بمیرم... ولی این که مسئله ای نیست. من... قلبم از این میشکنه که..." مشتشو سمت چپ سینه ش فشار داد و بزاقشو قورت داد:

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Where stories live. Discover now