🍨🕊قسمتِ نوزدهم: حذفِ رقیب بدون دخالت دست 🕊🍨

1.4K 401 99
                                    

کوله شو روی دوشش جابجا کرد و وارد ساختمون دانشگاه شد. اتفاقی که دیشب افتاد خوابو از چشماش گرفته بود و الانم که داشت از لابلای بقیه دانشجو ها رد میشد و سمت کلاسش میرفت شرط میبست میتونن متوجه سیاهی زیر پلکاش بشن.

حالا که میدونست حس واقعی اون پسر نسبت به خودش چیه وضعیت سخت تر شده بود. از طرفی میدونست که باوجود حرفی که بهش زده و جوابی که در ازاش گرفته، دیگه قرار نیست همه چی مثل قبل باشه. همه چیز به هم ریخته بود و برای کسی مثل اون که باید کل افکارشو روی درس و هدفش متمرکز میکرد فکر کردن به همچین مسائلی فقط باعث میشد عقب بیوفته اما کاری هم از دستش برنمیومد.

کل دیشبو علاوه بر اینکه تلاش کرده بود یه دلیل قانع کننده برای سرکوب احساساتش پیدا کنه داشت به اولین برخوردِ دوباره شون فکر میکرد. اونا یه جفت تافته به هم بافته بودن که تنها کاری که نمیتونستن انجام بدن این بود که دیگه همو نبینن!

همزمان که فکر میکرد نفس عمیقی کشید و موهای به هم ریخته شو از جلوی صورتش کنار زد. حتی صبح موقع اومدن هم دوش نگرفت و این اولین نشونه ای بود که باعث میشد فکر کنه افسرده شده.

"هی، اوپا!!!"

همچنان مشغول دست و پا زدن بین افکار نه چندان مرتب خودش بود که با صدای جیغ آشنایی و حس ضربه ی دستی که به بازوش وارد شد برگشت و منبع همه بدبختیای اخیرشو جلو چشمش دید؛ لی مینهی!

سعی کرد لبخند بزنه اما تنها چیزی که تحویل داد یه نگاه تو خالی و پوچ بود.
البته دختر روبرویشش به قدری هیجان زده بود که متوجه هیچی نشه و فقط مثل یه خرگوش خوشحال بالا و پائین بپره.

"اوپا. اوپا. امروز بعد کلاس اولت بیا کافه دانشگاه. حتما بیایا. به بکهیونم گفتم بیاد. نطنطککطننطگط" دخترک صداهای عجیبی از خودش تولید کرد و بعد ازینکه موافقت کریسو کسب کرد با قدمایی که رو زمین بند نمیشد ازش دور شد.

با نگاهش مسیر رفتنشو دنبال کرد و بدون اینکه اهمیتی به دلیل رفتاراش نشون بده به راهش ادامه داد. خودشو به کلاسش رسوند و پشت اولین نیمکتی که سر راهش قرار گرفت مستقر شد.

زندگی کسل کننده ست؛ بقدری کسل کننده که حتی وقتی جمله 'خسته نباشید' رو از دهن استاد شنید، هیچ حس متفاوتی تو وجودش شکل نگرفته. الان باید میرفت کافه؟ خب شایدم نره. چرا باید بره؟ شاید یکی از هدف های بعدیش این باشه که دیگه نخواد ریخت مینهی رو ببینه.

اما نه، چون این بکهیون بود که با یه لبخند مستطیلی گشاد و ' زشت' سمتش میومد.

آره، زشت.
امروز همه چیز به طرز احمقانه ای افتضاح بنظر میرسید. حتی دیوارای دور و برش. کدوم بی سلیقه ای رنگشون کرده بود؟ ترکاشونو ببین.

چشماشو بست و سرشو تکون داد.
این افکار مسخره باید همین الان خفه خون میگرفتن. اما وقتی سرشو بالا اورد و بکهیونو تو فاصله چند اینچی خودش دید، فهمید اگه تا الان به نقشه ای به نام فرار فکر میکرده، الان دیگه اونم از دستش برنمیاد.

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Where stories live. Discover now