part 10

3.1K 775 90
                                    

ووت یادتون نره ♡

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

صبح روز بعد جونگکوک زمانی چشمهاشو باز کرد که دیگه هیچ اثری از خستگی و خواب آلودگی توی بدنش نبود.
چشمهاش رو مالید و با دیدن خونآشامی که با فاصله ی نچندان زیادی کنارش دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود تعجب کرد.

تشخیص حدودی ساعت، به خاطر پرده های کلفت کشیده ی شده ی پنجره براش غیرممکن بود. به همین خاطر دستشو پایین تخت دراز کرد و با کمی گشتن تونست موبایلش رو پیدا کنه اما با دیدن ساعت، چند باری پلک زد تا از درست دیدنش مطمئن بشه.

نزدیک به 12 ساعت، بی وقفه خوابیده بود.

با صدای زمزمه وار خونآشام، به شونه راست چرخید و بهش نگاه کرد.
"صبحانه رو از دست دادی، اگه بخوای میتونم بگم نهار رو برات بیارن بالا."

ساعدش رو از روی چشمهاش برداشت و جونگکوک تازه فهمید که اون خواب نبوده.
با یادآوری اینکه خونآشام ها اصلا نمیتونن بخوابن، فحشی به خنگی خودش روانه کرد و جواب داد:"اگه...اگه بگی ممنون میشم. واقعا گرسنمه."

لبخند محوی روی لبهای خونآشام شکل گرفت، یا حداقل جونگکوک دوست داشت تصور کنه که اون لبخند محو رو با چشمهاش شکار کرده.

"چه عجب، بلاخره غذا خواستی."
از روی تخت بلند شد و با استفاده از تلفن هتل، شماره ی داخلی سلف رو گرفت و یک سرویس نهار سفارش داد.

جونگکوک بیشتر وقتها فراموش میکرد که داره درکنار یه خونآشام سیصد ساله قدم برمیداره گاهی مثل این موقع با شنیدن تعداد 'یک پرس سرویس' پتک حقیقت روی سرش فرود میومد که تنها انسان این اتاق خودشه!

تهیونگ تمام مدت نهار خوردن پسر، درحالی که داشت سعی میکرد وانمود کنه که به اون نگاه نمیکنه، اما تمام حواسش به کسی بود که داشت با اشتها غذا میخورد.

اون میتونست قسم بخوره از همون بار اولی که منظره ی بانمک سیب زمینی خوردن جونگکوک رو دیده بود، این اتفاق تبدیل به منظره ی مورد علاقش شده بود.
طوری که با اشتها غذا رو توی دهنش جا میداد و بعد با حالت تند و کیوتی اون رو میجوید و لپهایی که به سرعت پر و خالی میشدن، همگی باعث میشدن تهیونگ دلتنگ زندگی انسانی بشه. اینکه بتونه مزه ی غذاهای مختلف رو بچشه و از خوردنشون لذت ببره...

"طوری به غذا خوردنم خیره شدی که دارم احساس میکنم گرسنته."

پسر با دهن پر و کلمات نا مفهموم منظورش رو رسوند و به طرز شیرینی خندید و چشمهای هلالی شکلش -که شدیدا شبیه کوکی میشد- رو به نمایش گذاشت.

خونآشام که تازه به خودش اومده بود، آب دهان جمع شدش رو قورت داد و صداشو توی گلو صاف کرد:"نه، یعنی منکه غذا نمیتونم بخورم، مزه شون رو خیلی نمیفهمم... فقط داشتم فکر میکردم دلم برای چشیدن چیزی بجز طعم خون تنگ شده."

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now