Part 12

3.3K 762 212
                                    

ووت یادتون نره امیدوارم ازش لذت ببرید.

سال 2020 کره ی جنوبی، بوسان

جونگکوک از پشتِ دستی که بخاطر هیجان زیاد روی دهنش فشرده بود، با صدای نامفهومی گفت:"اینکه خیلی خطرناکه. تو گفتی فقط یکم ریسکیه."
از قبول کردن پیشنهاد جادوگر پشیمون نبود، فقط بعد از شنیدن تمام ماجرا کمی ترسیده بود.

جادوگر دستی پشت گردنش کشید و لبخند خجالت زده ای زد:"خب واقعا هم همینه. فقط یکم ریسکه... اگه نامه ی منو سالم بهش برسونی، بعدش در امانی. فقط موقع رسیدنت تا پیدا کردن اون، یکم ریسک داره که باید مراقب خودت باشی و خودتو سالم بهش برسونی."

پسر اخمی کرد و دستش رو از جلوی دهنش برداشت و نگاه نا مطمئنی به جادوگر انداخت:"اوکی گیرم من اون نقشه ی روح رو هم ازش گرفتم. بعد دقیقا سه ماهِ لعنتی باید اونجا چه غلطی بکنم؟ همش بیکار یه جایی پنهان بشم تا موقع برگشتنم برسه؟"
از روی صندلی چوبی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. تمام اطلاعاتی که اون جادوگر، فقط در عرض یک ساعت به مغزش تزریق کرده بود، خیلی عجیب و غریب بنظر میرسید و درک کردن تمامش زمان بیشتری میبرد.

جین با استرس به پسری که با اخم در حال قدم زدن بود انداخت. میترسید که جونگکوک پیشنهادش رو رد کنه و اونوقت دستش واقعا به هیچ جایی بند نبود. نه به انسان دیگه ای اعتماد داشت و نه میتونست یکی دیگه از جمع خودشون رو سراغ اون نقشه بفرسته. هرچند میدونست این سفر میتونه چقدر برای اون پسر خطرناک باشه. اما جین به خاطر تمام لطف هایی که خونآشام بهش کرده بود -که مهم ترینش نجات دادن جونش بود- میخواست هرکاری از دستش برمیومد براش انجام بده. شاید میتونست اون طلسم رو باطل کنه و نجاتش بده.

پس با صدای آروم و متقاعد کننده ای شروع به راضی کردن پسر کرد:"جونگکوک من کوتاه ترین زمان رو برای فرستادنت اعلام کردم. این جادو خیلی سخت و قدرتمند و انرژی بره. برای برگردوندنت حداقل دو یا سه ساعت زمان میخوام تا انرژیمو دوباره جمع کنم."

جونگکوک پوزخند صدا داری زد و جواب داد:"آره خب... برای تو سه ساعته، زمان برای منی که اونجام واقعا سه ماهِ لعنتی..."

جملش با ورود خونآشام از پنجره و بعد بهم خوردن محکمِ در اتاق نصفه موند.

"این چش بود؟"
جین با ابروهای بالا رفته از تعجب پرسید و به در بسته ی اتاق خیره شد.

پسرکوچیکتر با دیدن حالِ خونآشام، دلشوره ی ناراحت کننده ای گرفت و سمت در اتاق قدم برداشت و در زد:"وی؟ حالت خوبه؟"

صدایی نشنید و دوباره شانسش رو امتحان کرد:"وی با تو ام؟ میشنوی؟ چیشده؟"

دستگیره ی در رو به پایین فشار داد و درو باز کرد و داخل شد.
"چرا جواب نمـ...."

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now