Part 18

2.9K 702 140
                                    

ووت یادتون نره
یکم اسمات داریم
یکم فقط :)

100سال قبل، حوالی روستای لیانگ

همونطور که آخرین گلبرگ های لطیف گلهای کوهستان شروع به پژمرده شدن و سقوط کرده بودن، عمر فرصت جونگکوک هم رو به پایان بود.

روزهای آخر فرا رسیده بود و اون آشفته و پر استرس تر از روزهای قبل، توی فکر غرق شده بود.
مشکل اینجا بود که جونگکوک فقط یه تاریخ حدودی و نامعتبر از زمان برگشتش داشت و این نگرانیش رو شدید تر میکرد...

ممکن بود امروز یا فردا باشه، شاید هم بعد از یک هفته ی آینده. اما تاریخی که سعی میکرد به خاطرش به جادوگر جین اطمینان کنه، دقیقا هفته ی بعد بود.
بااینحال اون دقیقا نمیدونست کی باید از خونآشامش دل بکنه و اصلا چطور باید این کارو بکنه؟... همین باعث شده بود استرسش روی بوسه هاش تاثیر بذاره. دیگه مثل اوایل شیرین، آروم و با اطمینان خاطر نمیبوسید یا منتظر همکاری تهیونگ نمیموند. بوسه هاش پر از تشنگی، دلتنگی و رگه هایی از غم بود و خونآشام به راحتی این تغیر رو میفهمید؛ اما هربار که بحثش رو باهاش باز میکرد، کوک به نحوی صحبتشون رو از اون خط موضوعی دور میکرد...

لب پایین خونآشام رو بین لبهای خودش کشید و مک محکمی زد. دستهای تهیونگ نوازش وار روی پهلوهاش حرکت میکرد و سعی میکرد خودش رو با ریتم دلتنگ بوسه های جونگکوک هماهنگ کنه.
صدای برخورد گاه و بیگاه دندونهاش با دندونهای خونآشام به گوشش میرسید، اما اهمیتی نمیداد تا جلوی برخوردش رو بگیره.

حالا که زخم پاش تا حد زیادی خوب شده بود و دیگه با هر حرکت درد نمیگرفت، راحت تر میتونست روی پاهای تهیونگ جا به جا بشه و خودش رو روی رون های پاش بالا بکشه.

+18

جونگکوک همونطور که توی بغلش نشسته بود، با لجبازی باسنش رو روی عضو نیمه تحریک شده ی خونآشام حرکت میداد و اهمیتی به قطع شدن نفس اون نمیداد.

"نکن..."

جونگکوک غرقِ نیاز بود. نه نیاز به رابطه، اون غرق خواستن تهیونگ بود. میدونست ممکنه فرصتش دوباره هیچوقت پیش نیاد. نه توی این یک هفته و نه توی آینده ی نامعلومشون و این آتیش خواستنش رو پرشور تر میکرد.

"جونگکوک نکن...بهت گفتم."
تهیونگ غرید و با محکم تر نگه داشتن کمر جونگکوک سعی کرد حرکاتش رو متوقف کنه اما فایده ای نداشت.
اون میدونست فقط کمتر از یک هفته زمان داره و ترک کردن تهیونگ که ترسناک ترین کابوس شبهاش بود قرار بود خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو میکشید اتفاق بیوفته...

روزی که جین بهش گفت سه ماه توی گذشته گیر میوفته، بنظر خیلی طولانی بود، اما توی این مدت شن های ساعت شنی زندگیش به چشم برهم زدنی پایین ریخته بودن و چیزی نمونده بود تا شیشه ی خالی ساعت شنی بهش پوزخند بزنه.

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now