part 17

2.8K 687 101
                                    

ووت یادتون نره💙

100 سال قبل، حوالی روستای لیانگ

شنیدن صدای در زدن، برای کلبه ای معمولا آدمهای زیادی بهش سر نمیزدن، از اتفاق های کمیابی بود که اون شب اتفاق افتاد.
با صدای تقه ی در، جونگکوک کشان کشان و آهسته خودش رو به در چوبی رسوند و با صدای آرومی پرسید:"کیه؟"

به هرحال میدونست تهیونگ حداقل تا یک ساعت آینده از شکار برنمیگرده و حتی اگر هم برمیگشت، قرار نبود به در کلبه بکوبه و منتظر بمونه تا کسی درو براش باز کنه.

"منم کیم نامجون."

با شنیدن صدای جادوگر، قفل آهنی رو از پشت در کنار کشید و در رو تا نیمه باز کرد.

نگاه اجمالی به سر تا پای برادر بزرگتر خونآشام انداخت و لبخند کمرنگی زد و از جلوی در کنار رفت:"سلام."

جادوگر قدمی به داخل گذاشت و مقابلش ایستاد. چشمهاش رو دور اتاق چرخوند و پرسید:"وی نیست؟"

جونگکوک سرش رو تکون داد:"نه...هنوز از...شکار برنگشته."

"خوبه."
نفهمید دقیقا کجای اینکه تهیونگ هنوز برنگشته به نظر برادرش خوب بنظر میرسه، اما ترجیح میداد در مقابل اون مرد مراقب باشه و پر حرفی نکنه. احساس میکرد که جادوگر ازش متنفره... بهش حق هم میداد! بلاخره جونگکوک کسی بود که قرار بود برادرش رو درست زمانی که تازه داره مزه ی زندگی کردن رو میچشه، ترک کنه!
اون تنها کسی بود که این رو میدونست. تنها کسی که میتونست نجاتش بده و ازش محافظت کنه.

"بشین کوکی. میخوام باهات حرف بزنم."

جونگکوک ابرویی بالا انداخت، اما چهره ی شگفت زدش رو مخفی کرد و به آرومی سمت جادوگر رفت مقابلش روی زمین نشست.

"چـ...چیزی شده؟"

نامجون نفس عمیقی کشید. هنوز تصمیم نگرفته بود که حقیقت رو چه زمانی به پسری که با این امید، زندگیش رو گذاشته این خطر قبول کرده بگه. حقیقتی که قطعا قرار بود برای اون پسر خیلی ناراحت و مایوس کننده باشه.
دستی به صورتش کشید و پرسید:"چقدر دیگه اینجایی؟"

جونگکوک اولش با گیجی به نامجون چشم سپرد اما زمانی که متوجهه منظور جادوگر شد، وزنه ی سنگین روی قلبش و نفس کشیدن رو براش سخت کرد. دردِ فکر کردن به جدایی هیچوقت قرار نبود براش عادی بشه.

اون عادت کرده بود، به شب تا صبح همراه تهیونگ بیدار بودن و طلوع آفتاب از خستگی بیهوش شدن، به غذاهای سنتی و سالم، به لباسهای گشاد و پارچه های نخی. به زندگی متفاوتی که به دور از رفاه همیشگیش داشت، اون به زندگی کنار خونآشام عادت کرده بود.
و یادآوری تاریخی که اسمش رو "ترک عشق" گذاشته بود، همه چیز رو به کامش تلخ تر میکرد.

لبهاش رو با زبون خیس کرد و تلاش کرد جلوی لرزیدن لبهاش رو بگیره:"کم...کمتر از یک ماه دیگه."
آهی که با پایان جملش ناخواسته از دهنش خارج شد، چشمهای جادوگر رو سمت اون کشید.

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now