Part 19

3.5K 727 416
                                    


ووت یادتون نره قشنگا
انرژی هاتونو روانه ی قلب نویسنده کنین تا خستگیش در بره :)

----------------------------------------------

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

آروم و کم تحرک شدن پسری که همیشه بر خلاف امگا بودنش، وسط میدون بود و با آلفا های دیگه کُری مسابقه میخوند برای همه ی اعضای گروه ناراحت کننده بود. حتی برای آلفا هایی که از باختن به امگا متنفر بودن اما باز هم دلتنگ حضورش میشدن. اون روزها صدای تنها کسی که همیشه توی محوطه ی بین خونه ها توی گوش همه ی اعضای پک زنگ میزد، خاموش شده بود.

این شرایط چیزی نبود که از چشم بقیه ی اعضای پک، چه کوچک و چه بزرگ دور بمونه اما موضوعی هم نبود که کسی بتونه جرئت دخالت به خودش بده. پای پسر لیدر در میون بود و آلفای قدرتمندی از ناحیه ی مجاور!
شرایط کلاف کاموای به هم پیچیده ای بود که تلاش برای باز کردنش فقط گره های داخلش رو کور تر میکرد.

ساعت 7 شب، یونگی با تن خسته و عرق کرده به خونه برگشت. هنوز وارد اتاقش نشده بود که صدای مادرش رو شنید:"پدرت امشب زودتر برگشته."

یونگی پلکهاش رو روی هم فشرد. میدونست که خبر دوئل به زودی بین پک میپیچه و بعیده که پدرش بی خبر بمونه.
در نیمه باز اتاقش رو بست و توی سالن سمت مادرش برگشت:"حتما میخواد منو ببینه؟"

مادرش با ناراحتی سری تکون داد و گفت:"عصبانیه و خودت میدونی چرا... منم عصبانیم... و ناراحت. ما نمیخوایم سر همچین موضوع مسخره ای پسرمون آسیب جدی ببینه میفهمی؟"

یونگی در جواب مادرش پوزخندی زد:"موضوع مسخره؟ خواسته و احساسات من براتون یه موضوع بی اهمیته، اونوقت چطور توقع دارین نگرانی و ناراحتیتون رو باور کنم؟"

مادرش قدمی به جلو برداشت. قدرت آلفای سپید روی پسری که از گوشت و خون خودش بود تاثیری نداشت اما زمانی که با قدرت مادرانه ترکیب میشد، ترکیب خطرناکی بود. یونگی دلش نمیخواست بحث های تکراری نوجوانیش رو با مادرش تکرار کنه اما انگار آلفای مادر دست بردار نبود.

"فکر میکردیم بیخیالش شدی... شما هردوتون با جفت نشدنتون کنار اومده بودین و قبولش کرده بودین. من نمیفهمم این عشق خاکستر شده دوباره چطور شعله ور شد!"

یونگی سوییشرتش رو از تنش خارج کرد و توی اتاق پرت کرد. عضله ی بازو و سر شانه ش به خوبی از زیر تیشرت تنگ توی تنش به چشم میخورد.
جواب داد:"هیچ چیز هیچ وقت تموم نشده بود. فقط شما و پدر...با اصرار و فشار هاتون از ما دو تا دروغگوی ماهر ساخته بودین. و اشتباهتون همین جاست که فکر کردید این عشق خاکستر شده ولی خیلی وقتا زیر خاکستر آتیش های قدرتمندی خوابیده که فقط نیاز به یک محرک داره."
بعد از کنار مادرش گذشت و سمت اتاق پدرش راه افتاد تا هرچه زودتر تکلیف این قضیه رو روشن کنه.

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now