The Last Scream_Part24

932 194 81
                                    

شب،زمانی که یونگی بین خواب و بیداری بود با شنیدن صدا های ارومی،لای چشم های خوابالودش رو باز کرد.توی تاریکی اتاق قامت بلند تهیونگ رو می دید که مثل یک سایه به سمت لباس های گوشه اتاق رفت.

بدون حرف به حرکات اروم تهیونگ با چشم های نیمه باز خیره شد.تلاشش رو به چشم می دید که چطور سعی داشت بی سر و صدا بعد از پوشیدن لباس هاش و برداشتن اسلحه هاش،از اتاق خارج بشه اما اونقدر خوابش می اومد که پیگیر کار های تهیونگ نشد.

پسر مسلح بی خبر و در مقابل چشم های خمار یونگی که ناخواسته با نگاه دنبالش می کرد،از اتاق بیرون رفت و تنهاش گذاشت.

جنگی که چشم هاش با خواب داشتن،با برنده شدن خواب یونگی رو تسلیم خودش کرد.بی اختیار تیله های براقش بخاطر خستگی که روز قبل گذرونده بود؛روی هم افتادن.

دراز کشیدن یا همون استراحت کردن،درد بدن و درد پاهاش رو کم می کرد اما طولی نکشید که با دیدن یک کابوس بی سر و ته از خواب پرید.با نفس نفس و سینه ای که خس خس می کرد چشم هاش رو از هم شکافت و پشت دستش رو به پیشونی عرق کرده اش کشید.

چشم هاش به سقف خالی خیره بودن و نفسش با سر و صدا از بین لب هاش خارج می شد.قلبش به سرعت می تپید و صدایی توی گوشش زنگ می خورد.چی دیده بود که به همچین روزی افتاد؟مسخره ست اما چیزی که دیده بود رو به یاد نمی اورد.انگار که مغزش اون تصاویر رو پس میزد.تصمیم گرفت کمی هوای ازاد رو استشمام کنه تا شاید بتونه اثر کابوسش رو از روی ذهن و بدنش،پاک کنه.

کلت مشکی رنگش رو از روی میز زیر پنجره برداشت و بدون ایجاد کردن صدایی از اتاق خارج شد.بیرون رفت و نگاهی به اطرافش انداخت.به طرز نگران کننده ای همه جا اروم و تاریک بود.این وضعیت احساس خوبی بهش نمی داد.به این فکر می کرد که روز های اروم؛با خودشون اتفاق های خوبی نمیارن یا شاید واسه یونگی این طور به نظر می اومد.

با وزیدن سوز سردی بی اختیار لرزید و موهای تنش سیخ شدن.هوا به شدت سرد بود و عرق روی تن یونگی احساس سرما رو بیشتر می کرد.

بازوهای نیمه لختش رو در حالی که دندون های کوچیکش از سرما روی همدیگه ساییده و زده میشن؛بغل کرد تا بدن ضعیف خودش رو در برابر سرما طاقت فرسا زمستونی که توی راهه در امان نگه داره.در حالی که صدای برخورد دندون هاش روی هم کلافه اش می کردن؛چشم های ریز شده اش رو به اطرافش چرخوند.نور کمی رو می دید که از دور و دقیقا پشت خونه؛پخش شده.

دقیق تر نگاه کرد تا کمی از این نور سر در بیاره ولی همچنان نمی تونست چیزی ببینه پس تصمیم گرفت کمی جلوتر بره.همه جا به طرز عجیبی تاریک بود و این موضوع داشت یونگی رو سرزنش می کرد از این که تلاشی نکرد تا حداقل چراغ قوه ای با خودش بیاره.

The Last ScreamWhere stories live. Discover now