خب الان ساعت ۳ بعد از ظهره و خب من تو اتاقم و رو تختمم🤷🏻♂️کار خاصی هم نمیکنم و تکالیف رو حل نمیکنم با کسی چت نمیکنم و و و.....نمیکنم😐🤷🏻♂️
البته تکالیفی هم نداشتیم که انجامشون بدم=|
آخه روز اول و چه به درس و تکلیف؟
فقط تو یوتیوب میچرخم موزیک ویدیو نگا میکنم، باهاش میخونم و هرچند دقیقه میرم جلوی آینه میرقصم و قربون صدقه خودم میرم؛ البته مورد آخر از تاثیراتی که جین هیونگ روم گذاشته.
بعد از اینکه خسته شدم از اتاق رفتم بیرون به قصد اینکه برم آشپزخونه مارشمالو ها و پاستیل های خوشمزه داخل کابیت رو بردارم و برم پیش هیونگ تا باهم بخوریم و یه کاری بکنیم.
بعد از ملاقاتم با اون خوشگلا و برداشتنشون راهی اتاق هیونگ شدم.
در زدم و وقتی که صداش رو شنیدم در و باز کردم و رفتم داخل که دیدم...
حوله تن پوش صورتی رنگی به تن داره و موهاش خیسه ؛ خب به راحتی میشه متوجه شد حموم بود.
همون طور که بهم پشت کرده بود گفت:باز حوصلت سر رفته اومدی سراغ من؟
با حالت لوسی گفتم: "هیونگگگ" و بعد خودم رو تختش ولو کردم. در ادامه حرفم با هیجان بسته های مارشمالو و پاستیل رو که دستم بود بالا آوردم و با افتخار گفتم: ببین چیا اوردم؟خوشحال باش که این افتخار رو بهت دادم و دارم عشقام رو باهات تقسیم میکنم!
هیونگ نگاهی بهم انداخت و بعد از اینکه لباسش رو برداشت تک خنده ای کرد و به سمت حموم برای لباس پوشیدن رفت.بعد مدتی از حموم در اومد تهیونگ رو در حالی دید که
لب تاپش رو باز کرده و انگار داره دنبال چیزی میگرده و از بسته باز شده پاستیل،پاستیل های خوش رنگی رو که بنظر می رسید خیلی خوشمزه هم باشن جوری که دهنت آب بیفته رو میخوره:"
جین:دنبال چی میگردی؟
ته:ی فیلم مناسب!
جین:چجور مناسبی؟
ته با لحن شوخ و شیطانی گفت:مثبت ۱۸ نباشه.
جین:پس عمه ی من بود که چند شب پیش داشت پورن گی نگا میکرد؟
تهیونگ شوکه شد و نمی دونست هیونگش چجوری فهمیده پس با استرس و ترس سرش رو بالا اورد و با چشمایی ک بززگتر از حالت اصلیش بود به جین نگاه کرد و گفت:ه-هیونگ.
جین که فهمید دونسونگش ترسیده؛نیم نگاهی بهش انداخت با حالت شیطانی ای و نیش باز گفت:نگران نباش به مامان نمیگم.
تهیونگ که خیالش راحت شده بود دوباره خودشو ول کردُ رو تخت ولو شد؛ در همون حال گفت:خوبه که نمیگی!چون من هم قول نمیدم که بهش نگم هفته قبل وقتی "مثلا"تنها بودین چیکار کردین!میدونی که عصبانیت مامان برابر با منفجر شدن خونه است-
جین با حرافای ته خشکش زد-
مشخص بود برای چی جمع بسه-
و یادش بود هفته پیش چیکار کرده-
به حواس پرتیش و نامجون لعنتی فرستاد؛ اون لعنتی کاری کرده بود که حتی متوجه اومدن برادر کوچیک ترش به خونه نشه.بی توجه به حرف ته لبخند خر کنی زد و رفت پیش ته تا باهم فیلمی که دوسنگ عزیزش انتخاب کرده بود و مناسب میدونستش رو نگاه کنند.
سلاممم!
من برگشتم؛چطورین؟
دلم تنگیده بود گفتم آپ کنم:(
اگه یذره هم راضی بودین ووت بدین و کامنت بزارین:"(
من گناه دارمT~T
دوستون دارم♡
KAMU SEDANG MEMBACA
➪LOVELY
Manusia Serigala[دوست داشتنی] کاپل اصلی :کوکوی کاپل فرعی:نامجین،یونمین -انقدر دوست داشتی و خوردنی نباش!-_- +پس توعم انقدر جذاب نباش -.- - میدونم زیادی جذابم ولی باور کن دست خودم نیسシ︎ +خب پس دست منم نیست ک انقدر"دوس داشتنی و خوردنیم" シ︎