Chapter 4: almost like a nightmare

2.8K 250 31
                                    

جیمین نگران شد وقتی حرف های خانم جئان رو شنید...بنظر میرسید که اون مرد جیمین رو از دور دیده بود.  فکر کرد نکنه همون پسری باشه که برف هارو پاک میکرد.
(من واقعا نمیشناسمش اگر یکی از دوستام بود باید از صداش تشخیص میدادم...)جیمین رو مبل دراز کشید و نمیتونست منکر این بشه که صدای مرد خیلی آروم بود...در حقیقت آرامش بخش.
خانم جئان گفت( چهقدر عجیب...اگر اتفاق تازه ای افتاد بهت زنگ میزنم) و خدافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
(اون میره دیگه درسته؟ چیزی مثل این تا به حال برام اتفاق نیافتاد...اصلا چی راجبش انقدر ترسناکه؟...تنها چیزی که راجبش میتونم بپذیرم صدای خوبشه) جیمین بالشت رو برداشت و بغلش گرفت و چشماشو بست.
روی مبل خوابش برده بود. هیچ چیزی مزاحم خوابش نشده بود تا اینکه صدای عجیبی اومد مثل اینکه یکی کنارش رو مبل نشسته باشه
جیمین که حس میکرد هنوز خوابه..گیج بلند شد و نشست مثل اینکه اتفاقی نیافتاده و مردی رو دید که روی مبل نشسته . اون چهره ی بانی شکلی داشت..همینطور جذاب! جیمین نفهمید که زمان زیادی خیرش شده . (سلام...) گفت و مرد فقط سرشو تکون داد اون هیچ حرفی نداشت که بزنه...اما چیزی تو دستاش داشت یه ربان سفید بود. ربان ابریشمی و لطیفی بود اما اصلا ضعیف بنظر نمیرسید.
(کی تورو راه داده؟) جیمین پرسید ولی مرد فقط لامپ کنارش رو خاموش کرد. همون لحظه که اتاق تاریک شد جیمین چشماشو بست...صدای قدمایی که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن رو میشنید.
زمانی که مرد به جیمین رسید... چشمهاشو باز کرد.
پسر بیدار شد و به اطرافش نگاه کرد هوا تاریک بود و پدر مادرش هنوز بیرون بودن. شاید نیاز بود چیزهایی بخرند.  از سر جاش بلند شد و لبهاشو تر کرد و شروع به اسکن اطرافش کرد شاید مردی رو پیدا کنه. (فقط خواب بود؟... قبل از خواب کیک برنجی خوردم نکنه برای این باشه؟! ) به سمت آشپزخونه رفت و بطری آب رو از یخچال بیرون آورد.
اون فکر کرد ممکنه به خاطر اون زنگ های مشکوک ترسیده باشه که همچین خوابی دیده . همونطور که داشت راجب مرد مرموز توی خوابش فکر میکرد صدای در رو شنید. تو اون لحظه قلب جیمین شروع به تند تپیدن کرد و خون تو بدنش به جریان افتاد. کی میتونست شجاع باشه وقتی یه مرد مرموز به محل کارش زنگ میزنه و نگاهش میکنه؟اون نمیتونست با این حقیقت که ترسیده مبارزه کنه. در همون وقت که در خونه باز شد پدرو مادرش داخل شدن و جیمین نفس راحتی کشید، به سمتشون رفت و کیسه های خرید رو ازشون گرفت
(اوه چهطور اینهمه مدت تنها خونه موندی ؟ میتونستی بهمون زنگ بزنیو بگی خونه اومدی..ما میتونستیم تو مسیر تورو از آرایشگاه بگیریم و باهم بیایم خونه.)  جیمین خندید (من خودم اومدم خونه..یه چیزی خوردم و بعد خوابیدم !) پدرش گفت(بیرون خیلی سرده..ممکنه از سرما یخ بزنی حتی ممکنه باعث شه بمیری). پدرو مادر جیمین خیلی بهش اهمیت میدادن..اونها فقط نمیخواستن جیمین که پسر اولشونه زود از پیششون بره، مثل برادر کوچیکترش.
(لطفا بشین من شام درست میکنم) مادرش سرشو تکون داد (نه تو امروز سخت کار کردی تو برو بشین من انجامش میدم ) مادرو پدر جیمین خیلی محافظه کار بودند اونها نمیخواستند جیمین رو ناراحت یا ناامید ببین.به طوری که انگار از یه بچه کوچیک مراقبت میکنن.
جیمین از آشپزخونه خارج شد و پیش پدرش نشست و پدرش راجب کارش ازون پرسید که خوبه یا نه و جیمین گفت که مشکلی نداره اون نمیخواست راجب زنگ های ناشناس چیزی به خانواده اش بگه.
جیمین رو تخت دراز کشید..پسر راجب خوابش فکر میکرد که ممکنه مرد پشت خط شبیه مردی باشه که تو خوابش دید. در حقیقت اون خیلی جذاب بود. این مثل یه شوک برای جیمین بود..اون واقعا از یه مرد مرموز که نمیشناختش خوشش اومده بود. در هرحال مشکلی نبود اگه یکم راجب اون مرد کنجکاو باشه نه ؟

پ.ن : من تو اینستا پیج دارم و این فیک رو خیلی جلو تر ترجمه کردم پس اگر ببینم خواننده نداره ادامه نمیدم . اگر میخواین بخونینش بگین !


 اگر میخواین بخونینش بگین !

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
missed call (kookmin smut)Where stories live. Discover now