Part 7: number

2.6K 254 39
                                    


جیمین شیفتش که تمام شد به خونه برگشت و بعد از مدت طولانی گوشیش رو روشن کرد .

وقتی رسید مادرش روی مبل مجله میخوند. کفشش
رو درآورد. (من اومدم خونه، مامان!)
مادرش وقتی اون رو دید بهش لبخندی زد (جیمین تو دوباره پیاده اومدی خونه؟ برات خوب نیست!) جیمین که نگرانی مادرش رو دید آروم خندید (مشکلی نیست مامان ، طوریم نشده)
گفت و به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن غذا شد تلفنش زنگ خورد ولی در حال چیدن میز بود پس بیخیال جواب دادنش شد. به زنگ ها و مسیج ها بی توجهی کرد .وقتی پدرش هم اومد و پشت میز نشست و در کنار خانواده اش با لذت مشغول غذا خوردن شد . هر سه ساکت بودند تا اینکه پدرش شروع به صحبت کرد (اوه، داشت یادم میرفت..جیمین تو رئیس شرکت منو میشناسی مگه نه؟) سرشو به معنای آره تکون داد
(اون یه دختر مجرد داره..) و گوشیش رو طرف جیمین گرفت تابهش نشون بده ( رئیسم مایله شما دوتا همدیگرو ملاقات کنین، اگر همه چیز خوب پیش بره میتونین باهم ازدواج کنین.) پدرش گفت و
جیمین به عکس زیبای زن نگاه کرد.
طبیعتا باید عاشق همچین دخترایی میشد...موهای قهوه ای بلند،چهره ی کیوت و پوست نرم اما جیمین حس خاصی نسبت به این زیبایی ها نداشت..انگار جذبش نمیکردن!
(من خوشم نمیاد ازش..) مادرش به عکس دختر نگاه کرد (واقعا؟ من فکر میکنم اون بهت بیاد، اینطور نیس؟)
پدرش حرف مادرش رو تایید کرد.
(اینطور نیست که اون دختر زشتی باشه...من فقط ازش خوشم نیومد شاید من نخوام الان با کسی باشم... دست کم نه یه دختر!)
جیمین گفت ولی منظورش این نبود که به جاش میخواد با یه مرد باشه اما پدرو مادرش اینطور متوجه شدن.
(یه مرد؟ تو میخوای با یه مرد باشی؟ همجنس خودت؟)
جیمین با این سوال پدرش سرشو بلند کرد
(نه من منظورم این نبود ، فقط یه سوال *اگر دار بود ، پس چی میشه اگر یه روز بخوام با یه مرد باشم؟ نه یه دختر...)
مادرش با نا امیدی سرشو انداخت پایین ( این امکان پذیر نیست دو تا پسر نمیتونن بچه دار بشن، فرزندخواندگی هم از همه بدتره! آوردن یکی که از خون خودتون نیست تو خانواده.)
جیمین به پدرش نگاه کرد . (شما چی میگین پدر؟)
پرسید و پدرش خندید (دست از این مزخرفات بردار،
راجب چیزایی که قرار نیس هیچ وقت اتفاق بیافته خیال بافی نکن ..به علاوه دو تا پسر باعث میشن احساس انزجار کنم.)
جیمین سرشو تکون داد. از درون احساس شکستگی میکرد.
اون نمیفهمید چرا همچین حسی باید داشته باشه وقتی تا بحال عاشق پسری نشده . اما نمیتونست به احساساتش کمکی کنه پس از پشت میز بلند شد گوشیش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت تا بخوابه .
اما یهو پنج تا تماس بی پاسخ از رئیسش دید و حمله ی قلبی بهش دست داد .
خیلی سریع به خانم جئان زنگ زد و به محض شنیدن صدای خانم جئان شروع به عذرخواهی کرد .
( واقعا متاسفم خانم جئان . داشتم غذا میخوردم . دیگه تماس هاتون رو بی پاسخ نمیزارم ،قول میدم.)
همونطور که جیمین معذرت خواهی میکرد خانم جئان خندید
(پارک جیمین، آروم باش! تو خوش شانسی من الان موود خوبی دارم واسه همین میخوام بهت بگم بعد از اینکه شیفتت رو تمام کردی چه اتفاقی افتاد.)
جیمین حدس زد ممکنه در مورد همون مرد ترسناکی که هر روز بهش زنگ میزنه باشه
(من امروز اون پسر رو دیدم ، بطور تعجب آوری جوون و خوش قیافه بود ، بنظر میومد طرفای ۲۰ سالش باشه... به هر حال اون دنبال تو میگشت و نذاشت کسی به موهاش دست بزنه تا وقتی که تو انجامش بدی. ما متوجه شدیم که اون هیچ خطری نداره و نمیتونه به کسی آسیب برسونه . پسر خوبی بنظر میرسید...میخوای بدونی چی کار کردیم که
دیگه زنگ نزنه؟) خانم جئان پرسید و جیمین داشت میمرد تا بفهمه. (بله خانم جئان میخوام بدونم) جیمین با عجله جواب داد و خانم جئان گفت (خب خیلی راحت بود، ما شماره ی شخصی خودتو دادیم پس اون میتونه بهت زنگ بزنه یا مسیج بده به هر حال من تو موود خوبی بودم و به همکارانتم گفتم که تو میتونی مشتری شخصی داشته باشی.پس اگر شماره ناشناسی داشتی بدون اون مشتری جدید توعه...)

missed call (kookmin smut)Where stories live. Discover now