گذشتهم رو کنار گذاشتم و الان انگار هیچ معنیای ندارم.
امیدوارم تهیونگ بتونه بهم معنا بده.
کسی که خودش گم شده و صداش در نمیاد.
پشت دود سیگارش قایم میشه و فکر میکنه نمیدونم قرص میخوره. گریه نمیکنه اما میدونم منتظره شونهم رو برای ریختن اشکهاش بهش بدم.
چشمهاش روح نداره اما لبخند خاکستریش رو بهم میده. اون درست مثل یه شاهکاره. یه الههی تنهایی و غم.
اما اونقدر بخشندهست که میدونم میتونه با همون رنگ خاکستری -تنها رنگی که داره- بهم معنا بده.
همینم برام کافیه...حتی رنگها رو نمیخوام.
نه من و نه اون، معنیشون رو نمیفهمیم.
باید تا ابد تو این خاکستریای که رنگها رو پس میزنه بمونیم.
کی میگه قشنگ نیست؟***
سه ساعت تمام توی اون کافه بودیم و تهیونگ پنجمین تارت میوهای که معتقد بود خوشمزهترین بودن رو سفارش داد.
-تهیونگ!
با ناباوری گفتم و اون فقط خندید. پیشونیم رو به میز چوبی چسبوندم. چرا فقط از اینجا نمیرفتیم؟ پسر میز بغلی با تیپ و نگاههایی که داد میزد گِیه تقریبا تهیونگ رو با اون چشمهاش خورده بود و من کاری از دستم برنمیومد. اما مطمئن بودم اگه ادامه میداد یه دعوای حسابی راه مینداختم.
-این آخریش بود. قول میدم.
با دهن پر گفت و من سرم رو بالا بردم تا بهشنگاه بندازم. پسر بامزهی من زیادی دوست داشتنی بود، اما فقط مال بود و هر غریبهی احمقی باید نگاهش رو ازش میگرفت.
-به نفعته همینطور باشه.
با چشم غره گفتم و فقط امیدوار بودم حسادتم رو نفهمه.
نگاه تهیونگ به سمت پسر میز بغلی چرخید و لبخند منظور داری که اون تحویلش داد اخمم رو پررنگتر کرد.
تهیونگ هم لبخندی زد و نگاهش رو گرفت. چرا اینقدر احمق بود و منظور اون رو نمیگرفت؟ البته که این خوشحالم کرد. تهیونگ زیادی پاک و ساده بود.-ته.
جدی لب زدم و اون سرش رو بالا گرفت تا بهم نگاه کنه:
-جانم؟
لحظهی بعد روی میز کوچیک کافه خم شده بودم و بوسهای که تهیونگ رو شوکه کرد و من رو راضی رو به چشمهای پسری که میخواست با تهیونگِ من لاس بزنه تقدیم کردم.
به هر حال این بازیای بود که برنده شدنش برای من زیادی آسون بود و برای اون غیرممکن.
دیگه دلیلی برای ترسیدن نداشتم چون تهیونگ رو خوب میشناختم و میدونستم من تنها انتخابشم.
اعتماد اینطوری شکل میگرفت. الان کاملا بهش باور داشتم. اون خدای من بود..
.
ساعتها قدم زدیم و انگار قرار نبود خسته بشیم. هوا تاریک شده بود که تهیونگ دستم رو گرفت و به سمت ایستگاه مترو کشوند. از پلهها پایین رفتیم و من حتی نپرسیدم چرا اینجائیم. ایستگاه زیرزمینی خلوت بود و تهیونگ به سمت آخرین صندلیها رفت و من دنبالش کشیده میشدم.
خودش رو روی صندلیهای فلزی انداخت و من کنارش نشستم.
بلافاصله خم شد و سرش رو روی پام گذاشت.
YOU ARE READING
Paris Is Dead(VKook/KookV)
Fanfiction[Completed] -اگه دستمو رها کنی میفتم +هیچ وقت اینکارو نمیکنم. -حتی اگه یه چاقو تو قلبت فرو کنم...؟ ꪶ • کاپل اصلی | vkook, kookv •کاپل فرعی | Yoonmin • نویسنده | Feranki7 • ژانر | رومنس، انگست، اسمات‼️ ๑🗼