ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 96 ]

1.8K 353 43
                                    

صبح با صدای گریه ی دنیل از خواب پا شدم .
درحالی که کورکورانه روی تخت غلت میخوردم دنبال بک گشتم اما با پیدا نکردنش دستم و روی تخت فشار دادم و بلند شدم .
گردنم و خاروندم و درحالی که دهن دره میکردم به اتاق خالیمون خیره شدم..
بک کجا رفته بود ؟
سمت پا تختی خم شدم و گوشیم و گرفتم و با دیدن اینکه 1 ساعت تا زمانی که باید بیدار میشدم مونده هومی کردم.
الارم و قطع کردم.
جای بک و دنیل روی تخت خالی بود و احتمال میدادم توی نشیمن باشن چون صدای گریه نزدیک تر از اونی بود که بخوام بگم رفته باشن پایین!
بلند شدم و تیشرتم و از روی زمین برداشتم..
عجیب بود که این عادت حتی زمان خواب هم از سرم بیرون نمیرفت.
وارد سرویس بهداشتی توی اتاق شدم و صورتم و شستم.
بعد از اینکه مسواک زدم همون طور که با حوله صورتم و خشک میکردم سمت در اتاقمون رفتم..
افتاب طلوع کرده بود و پوشش سبز و قهوه ایی درختایی که از شیشه ی بزرگ اتاقمون مشخص بود حس خوبی رو بهم میداد...
یه حس دوست داشتنی و فرای لذت بخش!
گریه های دنیل قطع شده بود و اینکه دیشب جوری عمیق خوابم برده بود که بیدار نشده بودم تا بهش شیر بدم یکم نگرانم میکرد!
با دیدن بکهیون که روی کاناپه نشسته بود و شیشه شیر و توی دهن دنیل گذاشته بود لبخند زدم و سمتش رفتم...
کنازش نشستم و به محض اینکه سرش و سمتم چرخوند صبح بخیری گفتم..
جوابم و با لبخند ملایمی داد و سرش و پایین انداخت و به پسرمون خیره شد...

_ خیلی وقته که بیدار شدی ؟

_  نه...!

سر تکون دادم و با یاد اوری چیزی گفتم

_ صبحانه خوردی ؟

انگار که منتظر همین حرفم باشه صورتش و مچاله کرد و با لحن کیوتی گفت

_ نه وقت نشد؟..
از وقتی بیدار شدم همش داره شیر میخوره و نمیخوابه ..!

خندیدم ..
خودمم متوجه شده بودم هرچی که جلو تر میریم هوشیاری دنیل بیشتر از قبل میشه و نیاز به غذا و مراقبتش هم به طبع بیشتر..

_ شیرش که تموم شد بیا پایین !

اروم گفتم و اون در جواب سر تکون داد.
بلند شدم و وقتی از کنارش رد شدم موهاش و بهم ریختم و سمت راه پله رفتم ‌‌..
قبل از اینکه پام و روی اولین پله بزارم صدای بکهیون توی گوشم پیچید ‌...

_ چان میشه به افرادت بگی وسیله هام و بیارن بالا ؟
میخوام جا به جاشون کنم !

سمتش برگشتم و با تعجب گفتم..

_ الان ؟

_ الان که نه اما خب به هر حال امروز فردا باید جا به جاشون کنم دیگه ...

_ باشه اما فکر نکنم امروز بشه !
باید بریم تا خونه ی هیونگ هات و نشونشون بدیم .

لب های بکهیون از هم فاصله گرفته بود و متوجه شدم که یادش رفته علت حضور هیونگ هاش توی خونه امون چی بوده ‌..!
ما کمتر از 20 ساعت بود که به خونمون اومده بودیم و کوچولوی فراموش کارم حسابی غرق فکر برای مرتب کردن و چیدمان اتاق ها بود.
از پله ها پایین اومدم و گوشیم و از توی جیبم در اوردم .
به چان ووک زنگ زدم .

I Love YouWhere stories live. Discover now