ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 60 ]

2.2K 330 3
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


درحالی که به صورت زیبای بکهیون خیره شده بود دستش و روی لپ بامزه اش میکشید ...
دستاش و بین موهای نرم بکهیون بالا و پایین میکرد و از کشیده شدن اون تار های لطیف روی انگشت هاش نهایت لذت و میبرد ...
تیشرت خاکی رنگی که تن بکهیون بود توی بدنش زار میزد و یقه اش اون قدر گشاد بود که توی خواب کنار رفته بود و سر شونه ی گاز گرفتنیش و نشون میداد...
میدونستم همسر کوچولوم اون قدر بدخواب هست که احتمالا اگه یکم پایین تر برم باید شکم برهنه اش و ببینم و این باعث شد با کنجکاوی ملافه رو کنار بزنم .
به شکم بامزه اش خیره شدم و دیدن اینکه پوست شکمش تا این اندازه کشیده شده بود باعث میشد دلم به حالش بسوزه ...
دستم و روی شکمش کشیدم و پوست نرمش و لمس کردم ...
جوری که پاهاش و جمع کرده بود و پای من و بین پاهاش فشار میداد...
جوری که اروم و پر از ارامش نفس میکشید و موهاش روی بالشت پخش شده بودن ...
ملافه رو کنار زدم و توی هوای گرم اتاق نگرانی بابت سرد شدن بدن نحیف بکهیون نداشتم ...
اون قدر پایین رفته بودم که بین پاهای بک نشسته بودم و شکم کیوتش دقیقا جلوی چشمم بود ...
یه بالشت گذاشته بودم بین پاهاش و به ملچ و ملوچش توی خواب لبخند زدم ...
انگشتم و از روی نافش که دیگه چندان هم عمیق نبود به سمت زیر شکم و بعد پهلوهاش کشیدم ...
بالا و پایین رفتن سینه اش باعث میشد پر از حس ارامش شم و بفهمم که واقعا برام ارزشمنده و دوسش دارم ..
سرم و پایین بردم و تک تک خطای قرمزی که روی شکمش به وجود اومده بود و بوسیدم ...
بدن نحیفش با وجود شکم نه چندان بزرگش حتی ضعیف تر دیده میشد و دلم براش ضعف میرفت ...
نفسم و حبس کردم وقتی یه حرکت اروم و روی شکمش دیدم ...
صورتم و به شکمش چسبوندم و دستم و روش کشیدم .
یه ضربه ی دیگه باعث شد یه لبخند عمیق مهمون لب هام بشه و صورتم و روی اون قسمت بکشم ...
پسر کیوت من ...!
کوچولوی من و بکهیون ...
صورتم و از شکمش فاصله دادم و لب هام و روی شکمش گذاشتم و عمیق بوسیدمش و اون زمان بود که صدای بک و شنیدم ...

_ چ..چان ...

با صدایی که به خاطر خواب گرفته شده بود گفت و سعی کرد خودش و روی تخت بالا بکشه ...

[ CHANYEOL POV ]

کمکش کردم و به دستش که اروم لباسش و پایین کشید خیره شدم ...
وقتی ملافه رو روی بدنش کشید و بهم خیره شد لبخند زدم و سمتش خم شدم تا لب های نرمش و ببوسم ...
چشماش گرد شد اما زود عقب کشیدم و بهش خیره شدم ...

_ بیدار شدی !

یه دهن دره ی کیوت کرد و درحالی که موهاش و از جلوی چشم هاش کنار میزد گفت ‌..

_ خیلی وقته بیداری ؟!

سر تکون دادم و به نشستنش روی تخت خیره شدم ...
اروم از روی تخت بلند شد و درحالی که خیلی کیوت قدم بر میداشت سمت حمام رفت ...
قبل از اینکه به حمام برسه از توی کمدی که کنار در حمام بود لباساش و برداشت و پشت در حمام محو شد ...
از جام بلند شدم و بعد از پوشیدن لباسم از اتاق بیرون رفتم ...
سمت اشپزخونه رفتم و از خالی بودنش سوءاستفاده کردم و چندتا سینی رو پر از خوراکی کردم .
با تقریبا دوبار رفتن و برگشتن تونستم میزی که توی تراس اتاق بود و پر کنم و منتظر بکهیون بمونم ...
به گل هایی که توی تراس بود خیره شدم و عطر خوبی که از خودشون میدادن باعث میشد احساس کنم بهار نزدیکه ...
به در بسته ی حمام نگاه کردم و نفسم و حبس کردم...
میدونستم دیروز با بکهیون بد رفتار کردم اما قصد داشتم امروز جبران کنم ...
میبردمش همونجا و هرچی که دلش میخواست و براش میخریدم ...
لبم و گاز گرفتم و حتی تصور اون لحظه و ترسی که با ندیدنش تجربه کردم باعث میشد پشتم بلرزه ...
با باز شدن در حمام از تفکراتم بیرون اومدم و به بکهیون خیره شدم ...
مثل همیشه هودی پوشیده بود و چه قدر عجیب که هودی لیمویی رنگش تا این اندازه بهش میومد ...
یه شلوار سفید پاش بود و وقتی با حوله موهای طلاییش و خشک میکرد نگاهم و محو خودش کرده بود ...
منتظر نگاش کردم و با دیدن اینکه توی تراسم اروم و بی دلیل خندید و سمتم اومد .
از روی صندلیم بلند شدم و سمتش رفتم و وقتی دستش و به در تراس گرفت و با اون چشمای پاپی شکلش بهم نگاه کرد دستم و جایگزین دیوار سرد کردم .
دستش و گرفتم و سمت صندلی که یکم اون طرف تر بود بردمش ...
صندلی رو براش عقب کشیدم و وقتی نشست سمت صندلی که دقیقا رو به روی بکهیون بود رفتم ...
صبحانه خوردیم و تصمیم گرفتیم قبل از بیدار شدن بقیه از خونه بیرون بزنیم اما خب وقتی از اتاقمون بیرون اومدیم همه بیدار بودن ...
به یکی از خدمه ها گفتم برن و باقی مونده ی صبحانه امون و از توی تراس اتاقمون جمع کنن و به مینهو و بقیه سلام کردن ...

_ جایی قراره برید ؟

_ میخوایم یکم قدم بزنیم ...

درجواب مینهو گفتم و بعد سمت بکهیون چرخیدم که کنارم ایستاده بود و به دوستاش نگاه میکرد ..

_ برای ناهار بر میگردید ...

_ آاا فکر نکنم ولی شب قراره توی حیاط پشت ویلا برای شام باربیکیو بزارم و ...

توضیحات دیگه ایی در جواب کارایی که شب قرار بود انجام بدیم گفتم و بعد از تموم شدن حرفتم دست بکهیون و گرفتم ...
از خونه بیرون اومدیم و علارقم اینکه دوست داشتیم پیاده روی کنیم سوار ماشین شدیم ...
امروز متوجه شدم شکم بکهیون یکم پایین اومده و فکر نکنم توی این ماه کار خوبی باشه تا این اندازه پیاده روی کردن ...
از خونه بیرون اومدیم و فرمون و توی مسیر جاده ی پیش رو گردوندم ..
امروز قصد داشتم بکهیون و ببرم به فروشگاه دیروزی و تموم وقتمون و برای خرید کردن برای پسرمون بزاریم ...
توی بهترین رستوران ججو ناهار بخوریم و سمت باغ گیلاسی که میشناختم بریم ...
با وجود اینکه اواسط زمستون بود و خبری از اون شکوفه های رویایی نبود اما به هر حال قدم زدن روی پلی که چندین سال پیش پیداش کرده بودم حتی با وجود اون شاخه های خشکیده لذت بخشه ...!
وقتی متوجه ی این شدم بکهیون مثل روزای قبل گوشیش و به ضبط ماشین وصل کرده و داره دنبال اهنگ میگرده لبخند زدم و سرم و سمت شیشه چرخوندم و چند ثانیه به بیرون خیره شدم ...
به کی داشتم دروغ میگفتم ؟!
این لحظات همه و همه اش چیزایی بود که من توی رویا و با یه ادم خیالی تجربه میکردم و عجیب نبود اگه الان اون جمله ی " ادمای بی احساس درواقع با احساس ترین ادما هستن " و درک میکردم ...

_ اوم اهنگ خوبی توی گوشیم ندارم که بزارم ..

به لب های بغ کرده اش و انگشت هاش که روی اسکرین بالا و پایین میشد نگاه کردم و گوشی خودم و برداشتم ...
همون طور که حواسم به جاده بود رمز و زدم و گوشیم و سمت بک دراز کردم ...

_ اهنگای گوشی من و ببین شاید خوشت اومد ...

با چشمایی که برق میزدن گوشیم رو گرفت و مشغول گشتن توی پلی لیستم شد...
چند لحظه بعد با شنیدن صداش سرم و چرخوندم و بهش نگاه کردم ‌..

_ فکر نمیکردم پارک چانیول همچین اهنگایی رو توی پلی لیستش داشته باشه..

اهنگ ملایمی رو پلی کرد و من صداش و از طریق ضبط ماشین زیاد کردم..
هر از گاهی نگاهم سمت بک بر میگشت و به صورت ارومش خیره میشدم ...
چند دقیقه بعد با رسیدن به پارکینگ چشمای بک پر از بهت شد و سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد ...
بدون زدن حرفی پاشین و خاموش کردم و پیاده شدم ..
بکهیون هم قبل از اینکه بهش برسم پیاده شده بود و تیپش و زیر نظر گرفتم
موهای فوق العاده نرم و تا حدودی بلند شده اش...
هودی لیمویی رنگش که عجیب به پوست سفیدش میومد و شلوار جینی که پاهای خوشگلش و خوشگل تر نشون میداد ...
کفش های سفید و اسپورتی که دیروز خریده بودیم و پاش کرده بود و توی یه کلمه فوق العاده عالی شده بود...
در مقابل تیپ من شامل یه پیراهن چهارخونه روی تیشرت مشکی رنگ و شلواری به همون رنگ بود ...
درحال که موهاش و مرتب میکردم بهش چشمک زدم و گفتم ...

_ باید کوتاهشون کنیم ...

لبخند خجالتی زد و سر تکون داد ...
دست کوچیکش و بین دستم گرفتم و سمت ورودی اون مرکز خرید قدم برداشتیم .
میتونستم نگاه پر از بهت بکهیون و روی خودم احساس کنم اما باهاش سمت یکی از کافه های توی مرکز خرید رفتیم و یه ماگ قهوه و هات چکلت سفارش دادیم ...
درحالی که سفارش هامون و گرفته بودیم از کافه بیرون اومدیم و سمت اون فروشگاه رفتیم ...
فروشگاه بزرگی که فکر کنم تا 5 سالگی یه بچه ی پسر و دختر توش لباس و وسایل وجود داشت ...
بکهیون جلوم بود و درحالی که به پیراشکی توی دستش گاز میزد با پا در و به جلو هل داد و وارد فروشگاه شد ...
از چشماش انگاری ستاره میبارید چون خیلی زود سمتم برگشت و پیراشکی نصفه خورده اش و به همراه ماگی که فقط به اندازه ی چندتا قلپ ازش خورده بود و بهم داد .
دستش و با دستمالی که توی جیبش بود پارک کرد و با قدم های سریعی سمت قفسه ها رفت ...
پشت سرش قدم برمیداشتم و میتونستم نگاه پر از تعجب فروشنده رو روی خودم احساس کنم ..!
بکهیون یه جین خیلی کوچولو و کیوت و برداشت و درحالی که لبخند میزد لمسش کرد ...
با دست دیگه اش نگهش داشت و من فهمیدم قراره اون و بخریم ...
قبل از اینکه تعداد خریدامون زیاد بشه سپت سبد نه چندان کوچیک و چرخداری که گوشه ی فروشگاه بود رفتم و بعد از انداختن ماگ خالی قهوه ام سمت بکهیون رفتم ...
کلاه حصری و کیوتی که گرفته بود و ازش گرفتم و به همراه جینی توی سبد قرار دادم …
پیراشکی و هات چاکلتی که توی دستم بود و توی سبد به مراتب کوچیک تری که بین دسته های سبد بزرگ و چرخدار قرار داشت گذاشتم و به بکهیون خیره شدم که این بار درحال انتخاب تیشرت های تابستونه بود ...
تیشرت سفیدی که روش عکس یه خرس بود و برداشت و بهم نگاه کرد ...

_ قشنگه ؟

از اینکه نطرم و پرسید یکم شوکه شدم اما با لبخند جوابش و دادم ...

_ اره خیلی خوشگله

چندتا تیشرت و تاب و شلوارک ست انتخاب کرد که به قفسه ی جوراب های بامزه نزدیک شدیم ...
جورابایی که طولشون حتی اندازه ی انگشت اشاره ام نیود بینهایت کیوت بود و وقتی یکیشون و لمس کردم متوجه شدم بی نهایت نرم و ابریشمی هستن .
یه جوراب سفید و لیمویی برداشتم و به همراه جوراب قرمز و طرح کریسمسی که بین جورابا پیدا کردیم توی سبد قرار دادم ...
با شنیدن صدای اشنایی به بکهیون نگاه کردم و با دیدن کفش های جغجغه
( ? )  شکلی که با فشار از زیرشون نور بیرون میزد و صدای عجیبی میدادن لبخند زدم ...
بکهیون یکم اون کفشه رو دید زد و بعد درحالی که لبخندش میتونست هر 32 تا دندونش و نشون بده اون و توی سبد گذاشت ...
ریموت ماشین و زدم و درحالی که به اصرار بکهیون رفتن به یه رستوران فست فودی رو به یه رستوران دریایی ترجیح دادیم سمتش رفتم ...
دستش و گرفتم و با خنده به دور لبش که به خاطر بستنی که خورده بود کثیف شده بود نگاه کردم ...
سرم و سمتش خم کردم و قبل از اینکه فرصت هر عکس العملی رو بهش بدم لبام و به لبای نرمش چسبوندم ...
درحالی که بازوش و نگه داشته بودم و با انگشت شصتم روش میکشیدم جفت لباش و مکیدم و بوسه ی صدا داری به هردو لبش زدم...
با لبخند ازش جدا شدم و به لبش که قرمز شده بود اما اثری از بستنی روش دیده نمیشد خیره شدم ...
دوباره سرم و جلو بردم و قبل از اینکه چشمای خوشگلش باز شن لب پایینش و بین لبام گرفتم ...
دستم از بازو به چونه اش تغییر مسیر داد و بعد از بالا اوردن سرش لبش و مکیدم ...
اروم ازش فاصله گرفتم و به صورت سرخ شده اش لبخند زدم ...
دستش و گرفتم و به محض اینکه چشماش باز شد سمت درب ورود رستوران رفتیم ...
به بکهیون که با لذت مرغ سوخاری با چاشنی پنیر و میخورد خیره شدم و یه برش از پیتزام برداشتم ...
یکم از سس تندی که کنار ظرفم بود و برداشتم و روش ریختم .
درحالی که بهش گاز میزدم به بکهیون خیره شدم که یه رون مرغ و برداشته بود و به دهنش نزدیک میکرد ...
نگاهش اما جای دیگه ایی بود و باعث شد سرم نامحسوس به اون سمت بچرخه و ببینم به چی خیره شده...
اون اگه اشتباه نکنم به یه زن و مرد جون خیره شده بود که دور یه میز که چندان فاصله ایی با ما نداشت نشسته بودن و با خنده به حرکات دختر بچه ایی که دست زن بود خیره شده بودن ..
برگشتم و زیر چشمی به بکهیون خیره شدم ..
با دیدن لبخندی که روی صورتش به وجود اومده بود ناخواسته اه کشیدم و سرم و پایین انداختم ...
چرا احساس میکردم یکی قلبم و توی دستش گرفته و داره فشارش میده ؟!
تا زمان تموم شدن غذامون هر از گاهی سرم به اون سمت میچرخید و به اون خانواده ی کوچیک خیره میشدم ...
این بار بچه دست اون پسر بود و درحالی که لبخند از روی لب هاش پاک نمیشد سعی کرد لیوان نوشابه اش و به لب های دخترش نزدیک کنه ...
دختری که کنارش نشسته بود از اینکه دختر بچه ی تقریبا 2 ساله اش همچین مایع ایی رو بخوره ناراضی بود چون چهره اش و کج و کوله کرده بود و ساعد دست اون پسره رو نگه داشته بود ...
دختر بچه ایی که با کیوتی تموم روی پای پسری که حدس میزنم پدرش باشه نشسته بود و پاهای تپل و کوتاهش از زیر پیراهن صورتی چین داش مشخص بود برای نزدیک کردن سرش به اون لیوان تقلا میکرد و از این فاصله هم میتونستم دندون های کوچیک و کمی که در اورده بود و ببینم ...
اخم کردم و مطمئن بودم دلیل نارضایتی اون دختر و بابت خوردن همچین مایعی درک میکردم ...
توی این سن خوروندن و عادت دادن بچه ها به همچین خوراکی ها و نوشیدنی هایی پیشنهاد چندان خوبی نبود .
لب های کوچولو و بامزه ایی که دور اون لیوان چفت شد به محض اینکه اون دختر یه قلپ از مایع توی لیوان خورد ازش جدا شد و با لبخند ملایمی به چهره ی قرمز شده اش و دماغ کوچولوش که با چین خوردن حتی کوچولو تر شده بود فهمیدم گاز نوشابه اذیتش کرده .
دوباره سرم و سمت بک چرخوندم و پیتزایی که تنها دو اسلایس ازش و خورده بودم و به جلو هل دادم ...
به صندلیم تکیه دادم و درحالی که با دستمال دور دهنم و تمیز میکردم به ظرف خالی بکهیون و اخرین مرغ سوخاری توی دستش خیره شدم ..
صدای کشیده شدن ظرفم روی میز باعث شد توجه ی بکهیون به خودم جلب بشه ...
به ظرف تقریبا دست نخورده ام خیره شد و با تعجب گفت ...

_ نمیخوری ؟

سرم و به معنای نه تکون دادم و پلک زدم ...

_ م..میشه من بخورم ؟!

درحالی که با کیوتی تموم سمتم خم شده بود گفت و تقلا کرد تا ظرفم و بگیره..
ظرفم و گرفتم و جلوش گذاشتم

_ چرا نمیشه عزیزم ...

بهش که با ذوق ازم تشکر شده بود خندیدم..
نه به اینکه گاهی اوقات باید به خاطر غذا خوردن بهش التماس میکردم نه به اینکه الان از اینکه تا این اندازه برای خوردن غذا ذوق داره تعجب کنم !
درحالی که نصف اسلایسی که گرفته بود و بین دندوناش گرفته بود و شروع کرده بود به جویدنش شروع کرد به حرف زدن...

_اونا رو ببین ...

با چشمای خوشگلش به زوجی که تا الان زیر نظر داشتمشون اشاره زد و این بار بدون اینکه بخوام یواشکی دیدشون بزنم بهشون خیره شدم ..

_خب ؟

درحالی که دوباره به بکهیون خیره شده بودم گفتم و اون با خوش رویی جواب داد...

_ خیلی دلم میخواد اون روزی که خانواده ی ما هم این جوری کیوت رفتار کنه رو ببینم ...

جلوی کش اومدن لب هام از کنترلم خارج شده بود ...
بکهیون .. بکهیون من بر خلاف تصور من برای خیره شدن به اون زوج و بچشون به خودمون فکر کرده بود ...
فکر میکردم دوست داشته جای اون مرد باشه اما اون گفت که دلش میخواد پسرمون زود به دنیا بیاد و باعث شد قند توی دلم اب شه ...
لبخند زدم و با مهربونی گفتم ...

_ خودمم خیلی منتظر اون روزم هیونی...

بهم نگاه کرد و درحالی که چشماش به خاطر لبخندش به حلال تبدیل شده بودن باقی مونده ی اسلایس پیتزا رو توی دهنش قرار داد ...
ساعت 3 بعد از ظهر بود که از رستوران بیرون اومدیم و تصمیم گرفتم سمت اون باغ گیلاس رانندگی کنم ...
بکهیون درحالی که صندلی ماشین و به حالت نیمه خوابیده در اورده بود به پهلو سمت در کمک راننده چرخیده بود و پاهاش و به سمت شکمش جمع کرده بود ...
هر از گاهی خمیازه میکشید و با چشمایی که نیمه باز بودن به بیرون نگاه میکرد ...

_ یول ..
داریم ک..کجا میریم ؟!

وقتی اون طور کیوت درحالی که دستش و پشت لب هاش گرفته بود تا به خطر دهن دره اش که اون و شبیه توله شیرایی میکرد که موقع خوابشونه و بهم گفت یول ، احساس کردم همون لحظه قابلیت مردن اونم بدون هیچ دلیلی رو دارم .

_ یه جای باحال ...

به خاطر جواب گنگم بهم اخم کرد اما خب دیگه چیزی نگفت...
دستم و به در تکیه دادم و درحالی که چونه ام و میخاروندم با یه دستم فرمون و نگه داشته بودم ...
اهنگ ملایمی که توی ماشین پیچیده بود و معنای ارامش بخشش باعث میشد حس خوبی از تصمیم داشته باشم ...
سرم و سمت بکهیون چرخوندم و با دیدن اینکه چشماش و بسته لبخند زدم .
سرعت گیر هارو با احتیاط رد میکردم تا اذیت نشه و هر ازگاهی هم یواشکی به شکم کیوتش خیره میشدم .

_ چانیول...

درحالی که چشماش و میمالوند از ماشین پیاده شد و با لحن غرغرویی اسمم و زمزمه کرد ...
1   ساعت از زمانی که به این سمت حرکت کرده بودیم گذشته بود و میدونستم هنوز متوجه ی باغ رو به روم نشده اما وقتی بهم رسید تنها چیزی که توجهش و جلب کرده بود خونه ی حیاط دار و روستایی بود که باغ در راستای اون قرار داشت ...
چندتا پیرزن توی ایوون اون خونه نشسته بودن و با تعجب بهمون نگاه میکردن..
با بادی که وزید کلاه بک از سرش افتاد و موهای طلاییش توی هوا به رقص در اومدن ...
خودش و بغل کرد و درحالی که بازوهاش و میمالوند با بینی قرمز شده اش بهم خیره شد ..

_ اینجا کجائه اوردیم یول ...

با لحن بچگونه ایی اعتراض کرد و من فقط خندیدم و سمت در عقب ماشین قدم برداشتم ...
یول گفتنش برام عادی نشده بود و هربار قلبم از حس خوبی که بهم میداد بهم میپیچید ..
کافشن اُوری که برای خودم بود و از قبل توی ماشین بود و برداشتم و سمت بک رفتم ...
دستاش و توی کافشن هدایت کردم و اینکه حتی نوک انگشت هاش هم از دسته اش بیرون نیومد باعث میشد خنده ام بگیره ...
کلاهش و روی سرش کشیدم و بینی قرمز شده اش و سریع بوسیدم ..
به پیرمردی که شاخه های خشکیده رو بسته بود و روی دوشش حمل میکرد خیره شدم و درحالی که دست بکهیون و گرفته بودم سمتش قدم برداشتیم .
قبل از اینکه لب هام برای اجازه گرفتن برای باغشون باز بشه با خوش رویی گفت ...

_ چانیول تویی ؟!

راستش اصلا انتظار نداشتم که شناخته باشتم...
اون موقع که اینجا اومده بودم تقریبا ۲۰ سالم بود و خب منِ ۸ سال پیش و الان خیلی متفاوت بود...!

_ بله اجوشی ...!

با لبخند گفتم و نگاهش که روی بکهیون افتاد شاخه های مطمئنا سنگین اما نازکی که روی پشتش بود و روی زمین قرار داد ...

_ این خانوم خوشگل کین ؟!

میتونستم مشت شدن دست بکهیون و حتی از روی لباسی که پوشیده بود ببینم..
اروم خندیدم و درحالی که به لپ باد کرده ی بکهیون خیره شده بودم و سعی میکردم وسوسه ی گاز گرفتنش و از سرم بیرون کنم گفتم ..

_ همسرم ...
پارک ب..بک..

با تعجب گفتم و مطمئن بودم اگه اسمش و بگم تعجب میکنه چرا یه دختر باید اسم پسرونه داشته باشه که بکهیون گفت ..‌

_ پارک بکهی اجوشی...

پیرمرد خندید و درحالی که دستش و روی شونه ام میزاشت گفت ...

_ خوش اومدی  ..
سلیقه ی خوبی داری چانیولا ...!
امیدوارم خوشبخت بشین ...

حرفش باعث شد صورت بکهیون سرخ و سفید بشه اما با حرف بعدی اون مرد ذهنم شروع به یاداوری خاطره های دور کرد ...

_ چی شده که تصمیم گرفتی به ما یه سری بزنی ؟!
از اخرین باری که به اینجا اومدی خیلی گذشته ...!

_ میخواستم اینجا رو بهش نشون بدم ...

درحالی که دستم دور شونه ی بکهیون حلقه شده بود گفتم و بهش لبخند زدم..

_ توی زمستون ؟
فصل خوبی رو برای اومدن انتخاب نکردی ..!

درحالی که اخم کرده بود گفت اما در جواب گفتم ...

_ اخرین باری که اومدم هم زمستون بود اجوشی ..
و خب به خاطر یه سری شرایط نمیتونستم تا بهار صبر کنم و بیارمش...
حالا اجازه داریم که باغتون و بهش نشون بدم ؟!

اون با خوش رویی بهمون گفت هرجایی که دلمون میخواد و ببینیم و حصار چوبی حیاط خونه اش و باز کرد ...
بکهیون و از پهلو به خودم چسبونده بودم و با نیشخند گفتم ..‌

_ بریم یه جای باحال و بهت نشون بدم پارک بکهی عزیز ...

بهم چشم غره رفت اما فریاد بلند اون پیرمرد باعث شد به سمت در قدم برداریم...

_ مینجویااا بیا چانیول اومده ...

درحالی که لبخند میزدم به وسط حیاط رسیده بودیم و به اون پیرزن که با تعجب بهمون خیره شده بود نگاه میکردیم ...
اونا بچه نداشتن و جزء همسایه هاشون که چندتاییشون هم الان اینجا بودن با کسی رفت و امد نمیکردن ...
جزء خریدارایی که برای خرید گیلاس به خونه اشون میومدن هم اشنایی نداشتن و عجیب نبود اگه پسری که ۸ سال پیش دیده بودنش و به خاطر بیارن‌..
اخرین باری که به اینجا اومده بودم ماشینم توی راه خراب شده بود و من مجبور شدم پیاده به سمتی که حدس میزدم باید چندتا خونه باشه قدم بزنم چون حتی این منطقه برای برقراری تماس انتن نمیداد و برای این بود که تا این اندازه بکر مونده بود ..!
شب و توی این خونه مونده بودم و با کمک گرفتن از پسر یکی از همسایه ها که درمورد ماشین سر رشته داشت تونستم ماشینم و خوب کنم و برگردم ...

_ چانیولا ...

اون درحالی که بلند شده بود گفت و باعث شد همراه با بکهیون چند قدم سمتش بردارم ..
خیلی زود بهم رسید و بغلم کرد ...
لبخند زدم و بعد ار دست کشیدن به شونه اش عقب کشیدم ...
همون یک شب باعث شد اون زن خاطرات خوبی باهام بسازه و از ارزوهایی که برای بچه ی خودشون داشتن برام بگه ...
اون با چشمایی که برق میزدن به بکهیون نگاه کرد و بعد به شدت من بغلش کرد و باعث شد یه لحظه رنگ بکهیون بپره و کمرش و عقب بکشه تا به شکمش فشار نیاد...

_ ازدواج کردی ؟
این خانوم خوشگل کین ؟؟

لبای خط شده ی بکهیون برای اینکه از شدت خنده پخش زمین بشم کافی بود اما دستم و پشت کمرش گذاشتم و درحالی که کنترلی روی لبخندم نداشتم گفتم..

_ بله هارامونی...
پارک بکهی همسرم هستن ..!

اون با خوش رویی موهای بیرون مونده ی بکهیون و از زیر کلاه هودیش لمس کرد و لبخند مهربونی به چهره ی پر از تعجبش پاشید ...
فاصله گرفتن از شهر و بودن توی این منطقه ی دور افتاده باعث میشد موقعیتم و فراموش کنم و راحت تر لبخند بزنم و با دیگران ارتباط برقرار کنن...

_ شام میمونین ؟

اون با ذوق پرسید اما با شرمندگی گفتم ...

_ نه باید بریم...

ناراضی اخم کرد اما لحظه ی بعد سمت پیرزن هایی که توی ایوون نشسته بودن رفت و با یه پاکت برگشت ...
پاکت و بهم داد و وقتی با تعجب توش و نگاه کردم متوجه شدم کلی گیلاس خشک شده توش ریخته...

_ برای عصرونه که میمونید ؟!

با خنده سر تکون دادم و دست بکهیون و گرفتم و سمت باغ رفتیم ...
به محض اینکه ازشون فاصله گرفتیم بک با تعجب گفت ...

_ فامیلته ؟
چه قدر مهربون ب..بود ..

به معنای نه تکون دادم و داستان و براش تعریف کردم ...

_ که این طور ...

اروم گفت و سرش و بالا اورد ...
توی این فاصله که داستان و براش تعریف کردم فقط سرش و پایین انداخته بود و به باغ بینهایت زیبای رو به روم نگاه نمیکرد ...
باغ شامل درختای نه چندان بلند با شاخه های زیاد و بدون برگ بود اما با این وجود چیزی از زیباییش کم نمیکرد ...!

_ چیزی شده ؟

وقتی دیدم دستش و به شکمش میکشه با نگرانی پرسیدم اما سرش و بلند کرد و  بعد از لبخند ارومی که بهم زد گفت نه ...
سرش و سمت مخالف چرخوند و با دیدن منظره ی رو به رو لب های خوشمزه اش از هم فاصله گرفتن ...
سعی کردم وسوسه ی گاز گرفتن لب پایینش و از سرم بیرون کنم اما لعنت مگه میشد ؟!

_ ا..اینجا ...

پر از بهت گفت و فکر کنم مثل من شیفته ی زیبایی شده بود ...

_ قشنگه ؟

پرسیدم وقتی اون طور کیوت سرش و بالا و پایین کرد نتونستم خودم و کنترل کنم و سمتش خم شدم و عمیق گونه اش و بوسیدم ...
ابر های صورتی و بعد قرمزی که روی گونه اش سایه انداختن باعث میشد فکر کنم برای سرمای هوا قرمز شده یا کاری که کردم اما با ذوق به سمت جلو قدم برداشت و بعد از اون ملودی ترق و تروق شکستن شاخه های خشک زیر پاش باعث شد با ارامش پلک بزنم .
با چندتا قدم بلند خودم و بهش رسوندم و نگاهم و به صورت پرستیدنیش دادم .

_ انگاری انتها ن..نداره ...

درحالی که به درختایی که فاصله ی قابل توجهی باهامون داشتن گفت و من سر تکون دادم ...
پاکت کاغذی گیلاس خشک شده رو بهش تعارف کردم و با تعجب به توش نگاه کرد ...
دستش و داخلش برد و لباش و با زبونش خیس کرد ...
چندتا گیلاس خشک شده توی دستش گرفت و درحالی که کنارم قدم میزد گفت..

_ ا..اینجا خیلی خوشگله ..!
اما دلم میخواد تهش و ببینم ...
ولی خب فکر نکنم بتونیم با این وضع تا اونجا بریم ...!

میتونستم بفهمم منظورش از با این وضع چیه برای همین با لبخند درحالی که دستم و دور شونه اش حلقه کرده بودم و از پهلو به خودم میچسبوندمش گفتم ..

_من تهش و دیدم بکهیون...
فکر میکنم نتونیم حتی نصف این باغ و جلو بریم اما خب تهش به دریا میرسه..
و منظره ی خیلی قشنگی داره ..

درحالی که یه گیلاس بین لب هاش بود با چشمای گرد سمتم چرخید و گفت.

_ واقعا ؟

_ اره ...

اروم گفتم و سمت جلو قدم برداشتیم ...
هر از گاهی دستش و سمتم دراز میکرد تا از توی پاکت گیلاس برداره و من هم همراه باهاش اون خوراکی تا حدودی ترش و شیرین و مزه میکردم.
با یاداوری چیزی گفتم ...

_ آااا بابت اتفاقی که دیروز افتاد متاسفم ..

با تعجب و کمی هم دلخوری سرش و سمتم چرخوند و پلک زد ...

_ دیشب عذرخواهی کردم ولی خب یه جوری بود ..
امیدوارم امروز تونسته باشم رفتار بد دیروزم و جبران کنم ..!

نگاهش و به کتونی های سفیدش داد و گنگ سر تکون داد...
با اخم ملایمی بهش خیره شدم و اروم گفتم ...

_ وقتی از اون فروشگاه بیرون اومدم و ندیدمت خیلی ترسیدم بک..
لطفا اگه از این به بعد کاری میخوای بکنی بهم بگو چون بعدش اعصابم خیلی خورد میشه و نگرانت میشم...

اروم سر تکون داد اما درحالی که ابروهای طلاییش و بهم نزدیک میکرد گفت..

_ توهم س..سعی کن ا..اون جوری ر..رفتار نکنی !
د..دلیلی نمیشه که ب..به خاطر همچین کاری ا..این قدر تند رفتار کنی چانیول..
ب..به هر حال من بچه ن..نیستم و قرار نیست گم شم ..!

به چهره ی انگاری ناراحتش نگاه کردم و گفتم ..

_ فکر کردم فراموشش کردی و از دلت دراوردم ؟!

_ امروز و اره اما دلیل نمیشه به خاطر ه..همچین چیزی هم اعصاب من و خورد کنی و هم اعصاب خودت و ..

با حرص گفت و من فقط تونستم دوباره زمزمه کنم ...

_ متاسفم ..

مصلما اگه چند ماه قبل بود حتی توی خوابم هم نمیدیدم که بخوام از کسی این طوری مظلومانه معذرت خواهی کنم اما خب پیش اومده بود و فکر نکنم عجیب باشه اگه ناراحت نباشم !
این موضوع حتی ذره ایی برام اهمیت نداشت و خوبیش این بود که بکهیون فهمیده بود این کارا نگرانم میکنه....
با احساس انگشتای بکهیون که دور دست مشت  شده ام حلقه شده بودن یه سکته ی خفیف رفتم و با بهت نگاهم و پایین بردم و به انگشتاش خیره شدم ..
استین کافشن و بالا زده بود و انگشت های کیوت و کشیده اش مشخص شده بودن...
خیلی سریع مشتم و باز کردم و انگشت هامون و توی هم قفل کردم ..
امکان نداشت از این فرصت نهایت استفاده رو نکنم !
هرچی نباشه این اولین بار بود که بکهیون این طوری سعی میکرد باهام ارتباط برقرار کنه و حالا که فکر میکنم ایده ی مسافرت چندان هم بد نبود ..

_ عکس ب..بگیریم ؟!

بکهیون چند دقیقه بعد وقتی در سکوت قدم زدیم گفت و من سریع تاییدش کردم...
گوشیم و از توی جیب شلوارم در اوردم و تصمیم گرفتیم اول بکهیون عکسای تکی بندازه ...
اولین عکسش که موازی با درختا دقیقا بینشون نشسته بود و شاخه ها از دو طرف یه منظره ی اسمون خراش به وجود اوردن با وجود اینکه پشت بک یه مسیر بی انتها ازشون قرار داشت بینهایت حرفه ایی گرفته شد .
عکس بعدی باعث شد یه لبخند عمیق روی لب هام بشینه و درحالی که بک درگیر گرفتن ژست بود بدون اینکه بفهمه ازش عکس بگیرم ...
ژستی که گرفت باعث شد کاملا ناخواسته بهش تیکه بندازم و از شدت خنده برای دیدن صورت از عصبانیت سرخ شده اش دستم و روی شکمم بزارم و پاهام بلرزه ...

_ ژستات داره شبیه ژستایی میشه که زنای باردار میگیرن بک...

_ یاااا پارک چانیول امروز به اندازه ی کافی جنسیتم و زیر سوال بردی بسه !

درحالی که لب هام تا جایی که میتونستن به دو طرف کش اومده بودن سر تکون دادم و شروع کردم به عکس گرفتن ...
چندتا عکس دوتایی گرفتیم و دوباره شروع کردیم به قدم زدن .

_ چ..چان

درحالی که به عکسا خیره شده بودم صدای پر از دردش و شنیدم و با احساس سقوط چیزی کنار پام به دست بکهیون چنگ زدم ...
گوشیم از دستم رها شد و نزاشتم بکهیون روی زانو هاش فرو بیاد ...
کمکش کردم اروم بشینه و با ترس به صورت از درد جمع شده اش خیره شدم.

_ ب..بک خ..خوبی ؟!

از شدت ترس به لکنت افتاده بودم و دست مشت شده اش و بین دست خودم گرفتم ...

_ ب..بکهیون خوبی ؟!
بک ...

پشت سرهم صداش میزدم و فشرده شدن انگشتام از شدت درد همسرم باعث میشد احساس کنم بغض کردم .
دست ازادم و روی کمرش گذاشتم و سعی کردم با فشار دادن اون قسمت ارومش کنم...

_ خ..خوبم چ..چان ..
اروم باش .. فقط ی..یه لحظه صبر کن ...

درحالی که نفس های عمیق میکشید گفت و من موهاش و از روی صورتش کنار زدم و به چشم های خیسش خیره شدم .

_ خ...خوبی ؟!

یکم بعد درحالی که با نگرانی نگاهش میکردم گفتم و اون سر تکون داد و لبخند بیجونی زد ...

_ ک..کجات درد میکنه ؟ از کی ا..این قدر دردات شدید شدن بک ؟!

درحالی که لحنم از نگران به درمونده تغییر کرده بود گفتم و اون سعی کرد روی زمینه بشینه ...
دستش و روی پهلوش کشید و بعد با خجالت از نگاه کردن از توی چشم هام طفره رفت ...

_ چ..چند وقتی میشه ..
ن..نمیدونم چ..چرا ا..این طوری م..میکنه ...!
د...دردم م...میگیره ی...یول...

یه قطره اشک از روی گونه اش رد شد و باعث شد خودم و لعنت کنم ...
اشکش و پاک کردم و درحالی که احساس میکردم نفسم داره بند میاد سعی کردم ارومش کنم ...
نکنه یه وقت به خاطر اینکه پسرمون بهش درد میده ازش متنفر بشه ؟!
اون خودش هنوز بچه بود و من درک میکردم اگه این طوری بگه ..!

_ م..میدونی که تقصیر اون نیست مگه نه عزیزم ؟!!
ا..اونم جا نداره و ط..طبیعیه اگه تکون بخور .. اگه ت..تکون نخوره ما باید نگران بشیم میدونی ؟

سرم و خم کردم تا به چشماش نگاه کنم ..
چشماش از اشک برق زد و وقتی لبش به سمت پایین لول خورد و مظلومانه گفت ...

_ د..دلم براش میسوزه ...

جوشش اشک و توی چشمم احساس کردم .
برای چی به اینجا اورده بودمش و چی شده بود !

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now