سلام به همگی🙂
از اونجایی که واسه کامنت گیر نمیدم پس ووت رو حتما بدید. ممنون که میخونید💜
***نگاهی به برنامه درسیش انداخت و کتاب هایی که داخل کمدش بود رو برداشت. تقریبا تا یک ساعت دیگه میتونست به خونه برگرده و تمام کارهایی که قرار بود انجام بده از قبل مشخص بودن. از این تکرار هر روزه متنفر بود اما تا مدتی باید با این قضیه کنار می اومد.
طی چند هفته اخیر هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود و زین داشت به این روزمرگی ها عادت میکرد. چندین ساعت رو مدرسه باشه و بعد از خوردن نهار به جنگل میرفت و قبل از تاریک شدن هوا به خونه برمیگشت. اون حتی به ندرت لیام رو میدید و تمام اوقاتی که تو اون خونه حضور داشت، فقط رفت و آمداشو به بیرون متوجه میشد.
گاهی اوقات حتی یک هفته تمام صحبتاشون به یک جمله طولانی هم نمیرسید و تمام چیزی که میشنید دستورات بعدیش بود.
حدس میزد که ممکنه اتفاقات بد گذشته دیگه تکرار نشن و حقیقتا امیدوار بود مجبور به حبس تو خونه نباشه. زین فکر میکرد اگه یکی دیگه از اون خبرای بد دریافت کنه دانیال هیچ بهونه ای رو قبول نمیکرد و تا مدت ها تو خونه زندانی میشد.
-هی احمق.
چشماشو بست و تمام تلاششو کرد بی تفاوت باشه. حتی ریسک اینکه وسط سالن مدرسه دعوا کنه رو قبول نمیکرد.
-گوشات سنگین شدا یا جرئت میکنی و اهمیت نمیدی؟
کتاباشو داخل کوله پشتیش گذاشت و بعد از قفل کردن کمدش، بی اهمیت به دار و دسته لوک، رفت تا توی کلاسای جبرانیش شرکت کنه.
-کجا با این عجله؟
از روبرو به سمتش می اومدن و زین حتی دلش نمیخواست به صورت هاشون نگاه کنه اما لوک نیشخند کمرنگی زد و محکم به هیکلش تنه زد طوریکه کتابها و جعبه کوچک عینکش، روی زمین پرت شدن.
-لعنت بهت. چه مرگته؟
-واو پسر کوچولوی عقب موندمون عینک داره؟
زین عینکشو گذاشت روی موهاش و سریع کتاباشو جمع کرد. اصلا قصد نداشت یک کلمه هم باهاشون بحث کنه چون میدونست اگه ادامه بده، دردسر بزرگی برپا میشه.
-گمشو عوضی. تو که دلت نمیخواد اتفاق دفعه پیش دوباره بی افته؟
به چشمهای یخی و پر از تمسخر مقابلش زل زد و بعد از اینکه مطمئن شد جملش تاثیر خودشو گذاشته بهش پشت کرد و از اونجا دور شد.
متنفر بود از اینکه برای دفاع باید از برادر بزرگترش استفاده میکرد ولی لوک طعم بازداشتگاه و انفرادی رو چشیده بود.به ساعت مچیش نگاه کرد و دوباره برنامه ریزی دقیقشو توی ذهنش بررسی کرد. به قدری برای تموم کردنشون عجله داشت که حتی آمار دقیقه به دقیقه زمانشو داشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/232830966-288-k244040.jpg)
YOU ARE READING
CRISIS "Completed"
Fanfictionچطور بعد از گذشت سال هایی که توی تاریکی گذشتند، همچنان همون کابوس قدیمی میتونست شب های طولانیش رو طاقت فرسا کنه؟ درست مثل خنجری زهر آلود، بی رحمانه روح بی جانش رو شرحه شرحه میکرد.