part 81

1.2K 257 304
                                    

های 😁

حالتون خوبه؟ امیدوارم اینبار زودتر از دفعه های قبلی آپ کرده باشم

***

-مامان. من دارم میرم بیرون.

از اتاق که بیرون رفت مادرش رو توی آشپزخونه دید که با تعجب بهش نگاه میکرد.

-میری؟این وقت شب؟

-با دوستم قرار دارم. قول میدم قبل از نصف شب برگردم.

-پس شام..‌

-واسه شام دعوتم کرده. متاسفم که زودتر نگفتم.

زیپ سویشرتش رو بالا کشید و با تردید به سمت آشپزخونه رفت. تریشا کاملا نا مطمئن به نظر می رسید و حتی اخم کمرنگی از نارضایتی بین ابروهاش دیده میشد.

-میتونم برم؟

-زین. این وقت شب میخوای تنها بری؟ تو این برف و سرما؟

-منکه بچه نیستم.

غر زد و برای از بین بردن نگرانیش بغلش کرد. گذشته رو به خاطر آورد که هرگز زیاد پیش نمی اومد اونقدری که باید مادرش رو بغل میکرد.
اکثر اوقات فقط بعد از کابوس های شبانه اش برای دقایقی توی آغوشش می موند و مثل روزهایی که فرا رسیده بودند، هر دقیقه و هر ساعت برای بغل کردنش مشتاق نبود.
شاید به این دلیلی بود که خودش رو دلیل تمام نگرانی هاش می دونست.

-میدونی که دانیال خوشش نمیاد شبا بری بیرون.

-بهم اعتماد داری؟

-البته که دارم.

هرچند صداش با تردید لرزید و زین توی چشم های نگرانش زل زد.

-قول میدم خیلی زود برگردم و دانیال امروز بهم گفت شب خونه نمیاد.

-من نگرانتم. امیدوارم درک کنی دلیلش چیه. اگه بتونم حداقل خودم همراهت بیام...

-خدایا مامان‌‌...

نمیخواست زیاد غر بزنه و نارضایتیش رو بیشتر از اون نشان بده اما از طرفی می دونست اینکه مادرش انقدر حساسیت به خرج میداد هیچکدوم بی دلیل نبودن‌.

-خونه اشون دوره؟

-دورترین خیابون توی نایتن ۱۵ دقیقه راهه. اینجا شهر بزرگی نیست نگران این موضوع نباش.

-تلفنت روی سایلنت نباشه.

-نیست.

-وقتی رسیدی بهم زنگ میزنی.

-قول میدم.

-وقتی خواستی برگردی به تاکسی زنگ بزن پیاده برنگرد.

-احتمالا خودشون منو برسونن.

از سیب زمینی های سرخ شده ای که روی میز بود چندتا برداشت و توی دهانش گذاشت. تا زمانیکه نگاه سردرگم مادرش رو ندید متوجه نشد چی گفته.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now