part 25

1.3K 304 129
                                    

سلامی دوباره به همگی🙂

من دوباره برگشتم پیشتون با فن فیک ناقابل خودم.
متاسفم که یکم دیر کردم ولی سعی میکنم بیشتر بنویسم تا جبران کنم. ووت یادتون نره عسلای من🍯

***


گرما و حرارت شدیدی که اطرافشو گرفته بود حتی اجازه نفس کشیدن بهش نمیداد. حس میکرد شعله های آتش تمام وجودشو در بر گرفته اما هیچ صدای جلز و ولزی نمیشنید.
تیره پشتش برخلاف حرارت بالای دمای اطرافش یخ زده بود و انگار هیچ قلبی توی سینش نمی تپپید. برای نفس کشیدن تقلا میکرد ولی پسِ ذهنش اطمینان داشت حتی نیازی بهش نداره. پس چطور بدون قلب همچنان زنده بود؟

اونجا رو میشناخت. مکانی که داخلش قدم میزد رو کاملا میشناخت. دیوارهای کرمی رنگ و لامپ های مهتابی کوچک نزدیک سقف براش آشنا بود. میدونست قبلا هم اونجا رو دیده و حتی داخلش زندگی کرده ولی تاریکی و سردرگمیِ ذهنش اجازه نمیداد بیشتر از اون به خاطر بیاره.

جلوتر و جلوتر رفت انگار از قبل مقصد قدم هاش تعیین شده و هیچ انتخابی برای تغییرش نداشت. نور لامپ ها به زحمت جلوی پاشو روشن میکرد و بی اختیار دستاشو به دیوار کنار کشید تا راحت تر پیش بره.
نمیدونست چرا دسته گلی که تو دستشه انقد مضحکه و حتی براش ترسناک به نظر میرسید. ذهنش داشت بهش هشدار میداد انگار ناخودآگاهش از چیزی که قرار بود ببینه باخبر بود.

از راهروی ورودی گذشت و قبل از اینکه وارد پذیرایی بشه، تونست بوی غلیظ و نفرین شده خون رو احساس کنه. از شدت ترس مغزش قفل شده بود و اصلا دلش نمیخواست جلوتر بره ولی پاهاش برخلاف خواستش پیش می‌رفتن.

اما بعد، با صدای بلندی که شنید از خواب پرید و بلافاصله متوجه شد اونجا تو خونه امن و روی تخت گرم و مطبوع خودش، دراز کشیده. پنجره ای که به سمت جنگل دید داشت، کاملا باز شده بود و باد شدیدی به داخل اتاقش وزید. نفس های لرزانش تقریبا تمام فضای اطرافشو پر کرده بود و بدنش، مطلقا خیس از عرقی سرد بود.

اون بوی نفرت انگیزِ آشنای قدیمی، همچنان وجود داشت با وجود اینکه حالا کاملا هوشیار بود و دیگه توی کابوس های تاریکش دست و پا نمیزد. میتونست حسش کنه. هیچوقت تا این حد بوی خون براش آزار دهنده نبود.

همیشه تو اینجور مواقع تنها چیزی که آرومش میکرد اتاق محبوب خودش بود‌. زمانیکه بخاطر ضربات سخت و متعدد، دستاش خون آلود و زخمی میشدن مثل آب سردی روی آتشِ قلبش عمل میکرد.

بعد از تمام اون تنشای بدی که توی کابوساش متحمل میشد انگار بدنش توانشو از دست میداد و حالش به قدری بد میشد که قدم هاشو با زحمت برمیداشت. لیام تمام این سال هایی که با شکنجه های روحیش دست و پنجه نرم میکرد، حس میکرد هر روز براش سخت تر میشه و برای خلاص کردن خودش مشتاق تر میشد.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now