part 35

1.6K 320 382
                                    


ماه به زیبایی توی آسمون می‌درخشید و از پشت پنجره می‌تونست شاخه های بلند درختا رو ببینه که به اطراف تاب می‌خوردند و گه گاهی تق تق کنان به شیشه می‌خوردند. هوا ابری تر از شب های قبل به نظر می‌رسید و ابرهای تیره ای که از جلوی ماه عبور می‌کردند، نوید یک شب طوفانی رو می‌دادند.

اتاقش توی گرمای دلپذیری فرو رفته بود اما حس میکرد سرمایی که وجودشو فرا گرفته حتی توی آتش هم از بین نمیره. خودشو به سختی توی ملافه حجیم تخت پیچیده بود و به این فکر میکرد هیچوقت در تمام عمرش انقدر اذیت نشده بود.

بعد از دو ساعت تمرین بی وقفه بدون حتی یک دقیقه استراحت، حالا احساس میکرد بند بند وجودش درحال از هم پاشیدنه. زین با خودش فکر کرده بود ممکنه تمرینانتشون به کیسه بوکس ختم بشه اما لیام سرسختانه تمام اون چند ساعت رو به تمرینات سخت بدنی اختصاص داد طوری که در آخر حتی به سختی نفس می‌کشید.

آهی کشید و بیشتر و بیشتر خودشو داخل ملافه پیچید. زین سرما رو با همه سلول های بدنش حس میکرد و همچنان بعد از گذشت یک ساعت از حمومش، نتونسته بود خودش رو گرم کنه.
بعد از اون چند ساعتی که به طرز طاقت فرسایی تا مرز بیهوشی تمرینات بدنی انجام داده بود، لیام مجبورش کرد با آب یخ دوش بگیره چون فکر میکرد تنبیه سختی که براش در نظر گرفته بود، به اندازه کافی نتونسته انتظارشو بر آورده کنه.

-اون خیلی بی رحمه. نمیتونم درکش کنم.

با خود زمزمه کرد و افکار مایوس کنندش دوباره به ذهنش هجوم آوردن. زین پسری نبود که اکثر اوقاتش رو به فکرهای ناامیدانش اختصاص بده اما در هر صورت خواه ناخواه مغزش رو پر میکردند.

گوشیش ویبره کوتاهی رفت و با زحمت خودش رو کشید تا از روی میز برش داره. با دیدن اسم دانیال نفسش توی سینه حبس شد و دستش برای جواب دادن یخ زد.

-چی باید بهش بگم؟

آب دهانش رو قورت داد و تماس تصویری رو وصل کرد. با وجود اینکه فقط صورتش مشخص بود اما بازم حس میکرد کاملا مشخصه که کجاست و تو اتاق خودش نیست.

- تو ماشینی؟

-هی زین. اوضاع خوب پیش میره؟

-آره بد نیستم. داشتم میرفتم تکالیف مدرسه رو انجام بدم.

-من چند ساعت پیش از خونه رفتم پس اگه از مدرسه برگشته باشی من نتونستم ببینمت. بخاطر همینم تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم.

دانیال گوشی رو کج کرد و هری رو نشون داد که درحال رانندگی بود. دستی برای زین تکون داد و دانیال دوباره دوربین رو به سمت خودش گرفت:

-داریم میریم نیوپورت. یه ماموریت کوچیک برامون پیش اومده که مجبوریم یه چند ماهی رو اونجا بگذرونیم.

-داری جدی میگی؟

زین با تعجب پرسید و صدای گوشی رو پایین آورد مبادا کسی بیرون از اتاق درحال رد شدن باشه.

CRISIS "Completed"Where stories live. Discover now