این از پارت بعدی خوش بگذره😜😈
***
صدای در اتاقش بلند شد و نیم نگاهی به سمتش انداخت اما با دیدن چارلی دوباره به سمت پنجره برگشت.
-قربان... همه کارا انجام شده اگه اجازه بدید به شهر برگردم.
-مشکلی نداره.
چارلی درحال بیرون رفتن بود که صدای رئیسش متوقفش کرد.
-زین تو اتاقشه؟
-خیر قربان داره آماده میشه بره بیرون.
-بیرون؟
-بله. من وقتی اومدم طبقه بالا داشت کفشاشو میپوشید احتمالا میخواد تو محوطه وقت بگذرونه.
همون موقع دیدش که از خونه بیرون رفت و درحالیکه کاپشن پفکی بزرگی به تن داشت مستقیما وارد آلاچیق بزرگ گوشه محوطه شد. خورشید پشت ابرهای تیره آسمان پنهان شده بود و باد شدیدی که میوزید نوید یک شب طوفانی رو میداد.
با وجود اینکه چند روز از اون شب کذایی میگذشت اما زین به طرز عجیبی رفتارش عوض شده بود و حتی به ندرت همدیگه رو میدیدن.-خیلی خوب میتونی بری.
چارلی با عجله از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد، صدای دور شدن ماشینش به گوش رسید. لیام کلافه و سردرگم یکی از سیگارای روی میزشو روشن کرد و دوباره کنار پنجره ایستاد تا به پسر گوشه گیرش چشم بدوزه که برخلاف گذشته، دیگه هیچ اشتیاق و محبتی داخل گویهای طلایی رنگش دیده نمیشد.
به قدری از وضعیت پیش اومده عصبی بود که هر لحظه توان تحملش برای گذروندن شرایطشون پایین تر می اومد. هیچوقت فکرشو نمیکرد بعد از تمام فاجعههای بزرگ زندگیش، یه پسربچه دبیرستانی تبدیل به دلیل آرامشش بشه و حالا با قهر کردن و پشت کردن بهش، گویی سرمای قلبش هر روز بیشتر و گزنده تر میشد.
اما لیام تنها وجه خوبی که از خودش سراغ داشت، صادق بودنش با احساسات قلبی خودش بود.خیلی خوب میدونست که چطور مثل جریانی قوی بهش جذب میشه و با گذشت زمان، مقاومت کردن در برابر شرایط و محدودیات بینشون سخت تر میشد خصوصا اینکه با اعترافهای کوچک زین متوجه شده بود تمام حدسیاتش درست از آب در اومده بودند.
اما بدتر اینکه، از خودش و رفتارهایی که ممکن بود نشون بده میترسید و با وجود کشش عمیقی که به سمتش داشت، وقت گذروندن باهاش خیلی سخت تر از گذشته به نظر میرسید و درواقع، هیچ اعتماد ناچیزی به خودش و خواستههاش نداشت.
زمانیکه گوشی تلفنش شروع به زنگ زدن کرد، از روی میز برش داشت و با دیدن اسم نیل اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
-چیشده؟
-لیام... همین الان یه جایی قایم شو یا چه میدونم از اون خونه برو.
![](https://img.wattpad.com/cover/232830966-288-k244040.jpg)
ESTÁS LEYENDO
CRISIS "Completed"
Fanficچطور بعد از گذشت سال هایی که توی تاریکی گذشتند، همچنان همون کابوس قدیمی میتونست شب های طولانیش رو طاقت فرسا کنه؟ درست مثل خنجری زهر آلود، بی رحمانه روح بی جانش رو شرحه شرحه میکرد.