part 10

643 115 91
                                    

Harry pov

یک هفته از روزی ک زایون رفته بود میگذشت
و تو اون مدت خبری از زین نشده بود، هر روز با زایون حرف میزدم چند بار سراغ زینو گرفتو پرسید  برگشته خونه یا ن و هربار ک جواب منفیمو میشد خیلی ناراحت میشد، وقتی اخرین بار ازش پرسیدم چرا با زین حرف نمیزنه تا ازش بپرسه گفت چند روزه ک جواب تماساشو نمیده، حقیقتا حرصم میگرفت از این بی خیال بودن و اهمیت ندادنای زین

ی خبر خوبی ک شنیده بودم تو این چند روز اوکی شدن رابطه ی لیام با لویی بودواقعا واسه لیام خوشحال بودم. دوباره شده بود لیام قبل کول و پرانرژی!

و خب حتی لوییم تغییر کرده بود دیگه مثل اون اوایل خشک و جدی نبود حتی ب شوخی بچه ها میخندید در کل خیلی خوش اخلاق شده بود
نمونه اش همین الان! ک داشت با صبر وحوصله برای بار صدم ب یکی از دخترای خنگو کند ذهن کلاس یاد میداد ک آرشه رو چجوری نگه داره

امروز نایل نیومده بود مدرسه و منم چون نایل نبودش تا کرممو روش خالی کنم بدجور حوصلم سررفته بود سرمو گذاشتم رو ساعدمو چشامو بستم چند لحظه بعد
با شنیدن صدای پایی ک نزدیک صندلیم میشد اروم سرمو بلند کردم، ب لویی ک با ی لبخند محو داشت نگام میکرد مظلومانه نگاه کردم ک ی وقت گیر نده چرا سر کلاسش خوابیدم

+های!
سرشو تکون داد
نگاهش رفت رو دستم متعجب گفت
ل:دستت.؟!
ی نگاه ب دستم ک تو گچ بود انداختم
+چیز خاصی نیس شکسته
ل:دارم میبینم هری!
+اوه!
اممم چیزه.. ینی.. منظورم اینه ک مهم نیس فقط افتادم
ل: قشنگ معلومه خیلی سر ب هوایی!
خندیدمو شونمو انداختم بالا

همون لحظه یکی از بچه ها صداش زد 
ل:کلاس تموم شد بمون
سرمو تکون دادم
"چیکارم داره ینی"
با خودمو گفتمو دوباره سرمو گذاشتم رو میزو چشامو بستم این تا نصفه شب بیدار موندنامو با زایون چت کردنام خواب برام نذاشته بود، طوری ک صبحا سر کلاس تو چرت بودم

بالاخره کلاس تموم شد و نشستم تا همه بچه ها از کلاس برن بیرون
کلاس تقریبا خالی شده بود، دو سه از دخترا از لویی اویزون شده بودنو با سوالای مزخرفشون ک البته معلوم بود هدفشون لاس زدنو عشوه اومدنه و دارن کاملا چرتو پرت میپرسن حوصلمو سر برده بودن! چشامو چرخوندم ب لویی نگاه کردم ک انگار اصن تو این باغا نبودو متوجه چراغ دادن اونا نمیشد با خونسردی جواب تک تک سوالاشونو میداد، پوزخند زدم واقعا انقد احمق بودن ک دلم براشون میسوخت، اونا نمیدونستن لویی گیه!

بعد از ده دقیقه دخترا رفتن
لویی نفسشو داد بیرونو نشست رو صندلیش
نیم نگاهی بهم انداختو با شیطنت گفت:
ل:بیا جلو هری

"جیزس چیکار میخواد بکنه؟
ن من نمیتونم ب لیام خیانت کنم!
درسته این لعنتی خیلی هاتو جذابه ولی ن، من اینکارو با لیام نمیکنم امکان نداره!!"

when our eyes met[Zarry]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora