Part 24

689 108 460
                                    

چشماشو باز کرد و واسه چند ثانیه بی هدف به سقف زل زد.
صاف نشست تو جاش و نگاهشو اورد پایین و چشمش خورد به هری که روی شکم خوابیده بود رو تخت.
باریکه های نوری که از لای پرده ضخیم مشکی رنگش می‌تابید صاف می‌رسید به کمر بی‌نقص هری و روی پوست شیری رنگش طلایی منعکسش میکرد.

تو اون لحظه نمیتونست به این فکر کنه که قیافه زایون وقتی تو فرودگاه منتظر بمونه چه شکلی میشه.
دیشب زایون بهش زنگ زد و گفت فردا میرسه و زین بهش گفت خودش میره دنبالش

گوشیشو دراورد تا چند تا عکس بگیره برای روزایی که نیاز داره دوباره این صحنه رو ببینه. از نظرش هری انقدر جذاب بود که حتی عکسایی که از کمرش گرفته بود میتونست بره رو کاور مجله ووگ!

رفت جلو و یه بوسه آروم گذاشت روی ستون فقراتش . بالاخره دل کند از هری و به ساعت مچیش نگاه کرد. زایون تا یه ساعت دیگه میرسید.  دستی به گردن خشک شدش کشید و ماساژش داد. رفت دستشویی و سریع مسواک کرد و صورتشو شست‌‌.
اومد بیرون و یه پیراهن مشکی از کمدش برداشتو پوشیدش
حین اینکه دکمه هاشو می‌بست رفت سمت تخت و آروم صداش کرد
_هری
وقتی دید هری عکس العملی نشون نمیده پشت انگشتشو کشید روی صورتش.

پلک‌های هری یه کوچولو لرزید ولی چشماشو باز نکرد
_کامان لیتل وان خیلی وقت ندارم واسه بیدار کردنت.
بعد از چند لحظه وقتی دید هری نمیخواد بیدار بشه بیخیالش شد و از اتاق رفت بیرون.

امیدوار بود که هری حداقل قبل رسیدن زایون بیدار شده باشه‌. رفت پایین و مارگو رو دید که داره صبحونه رو آماده میکنه. سلام داد و در جواب لبخند مارگو یه لبخند کوچیک زد. یه لیوان برداشت  و برای خوش شیر ریخت.
مارگو در حالی‌که داشت نون‌ها رو برش میزد پرسید : برای دوست دخترتم صبحونه آماده کنم ؟ بیدار میشه الان؟
زین گفت : اون رفته.
مارگو یه اهان زیر لب گفت و با خودش فکر کرد "کی رفت که من ندیدمش" 
م:چرا نمیشینی
_باید برم مارگ
گفتو لیوانشو گذاشت تو سینک
_فعلا
م: زین صبر کن صبحونه نخوردی
داشت از اشپزخونه میرفت بیرون که لحظه ای وایساد و برگشت سمت مارگوکه در حال درست کردن ساندویچ کره بادوم زمینی بود و گفت
_ وقت نمیشه مارگو باید برم دنبال زایون
مارگو اول تعجب کرد و بعد با خوشحالی و هیجان گفت :
م:مگه زایون داره برمیگرده؟ چرا چیزی نگفت؟

_ حتما میخواسته سورپرایزتون کنه
مارگو خندید و ساندویچ رو داد بهش
م:که تو خرابش کردی
زین ابروهاشو بالا انداخت
_ کسی نمیدونه‌، فقط به تو گفتم
م: خوب کردی
مارگو با چشم اشاره کرد به تست‌ها و گوشزد کرد
م:پس حتما این ساندویچو بخور
م:نمیخوای که دوباره درد بکشی
زین سرشو تکون داد
_ به لطف و تو شیوه های درمانیت خیلی بهترم
مارگو لبخند زد و دست آزاد زینو گرفت تو دستش
م:خیلی خوشحالم که حالت بهتر شده زین شک ندارم همه اش به خاطر عشقیه که تو قلبت جوونه زده نه چیز دیگه
م:تو تغییر کردی و من باید بخاطرش از هری ممنون باشم
زین در جواب فقط لبخند زد بهش
م:برو پسرم مراقب خودت باش

when our eyes met[Zarry]Where stories live. Discover now