part 11

578 119 41
                                    

H pov:

رفتم سالن غذا خوری، ب زک سلام کردمو پشت میز نشستم، با دیدن غذاها چشمام برق زد، خیلی گرسنم بود کلی غذا کشیدمو با ولع شروع کردم ب خوردن
داشتم تند تند غذا میخوردم ک باصدای جما سرمو اوردم بالا و نگاش کردم
ج:هری، زینو صدا زدی برای شام؟
اول غذامو جوییدمو قورتش دادم چون جما از اینکه با دهن پر حرف بزنم متنفر بود
+اره گفت میل نداره
جما سرشو تکون داد
در حد انفجار غذا خوردم، تشکر کردمو شب بخیر گفتم و رفتم بالا وقتی رسیدم جلو دراتاقا رو ب در اتاق زین زبون درازی کردم و ی فش ملایم دادمو رفتم تو اتاقم

زنگ زدم ب زایونو یه ده دقیقه ای باهم حرف زدیم
و بعد رفتم سر تکالیف مدرسم ک رو هم تلنبار شده بودن این هفته اصلا وقت نکردم درس بخونم..
فردا شنبه بود پس سعی کردم کلشو انجام بدم ک واسه فردا راحت باشم

درسام تا سه و نیم چهار صبح طول کشید اخراش اونقد خسته بودم ک دراز کشیدمو کتاب زیستو برداشتم تا بخونم.. کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
صبح با تابش نور خورشید ب زور لای چشمامو باز کردم، دستمو کشیدم کنارم، گوشیمو برداشتمو ساعتو نگاه کردم
اوپس یازده بود!
یکم تو جام غلت خوردم ک ی چیزیو پشتم حس کردم! دستمو بردم زیرم و غلط گیر بی تربیتو ک لای باسنم بود برداشتمو بهش چشم غره رفتم
دیشب اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد احتمالا اونقدر خوابم میومد ک رو کتاباو وسایلا خوابم برده بود

اومدم از تخت پایینو جمعشون کردم رفتم حموم دوش گرفتمو رفتم پایین
رفتم تواشپزخونه ب مارگ صبح بخیر گفتم و نشستم پشت میز
م:الان صبحانتو اماده میکنم عزیزم، دیر بیداری شدی
+ممنون،اره تا نزدیکای صبح بیدار بودم، درس میخوندم
مارگ لبخند زد بهم و سرشو تکون داد
+جم خونس؟
م:ن عزیزم
این چ سوالی بود من پرسیدم چون معمولا زکو جما روزای تعطیلم میرفتن شرکت

صبحانه ای ک مارگ اوردو خوردم، و رفتم گونشو بوس کردمو ازش تشکر کردم داشتم از اشپزخونه میرفتم ک مارگ با عجله صدام زد
وایسادمو برگشتم سمتش
م:زین از دیشب چیزی نخورده میشه ازت خواهش کنم اینارو براش ببری و مجبورش کنی بخورتشون؟
همینطوریشم خیلی ضعیفو لاغره
اینارو با ناراحتی گفت
خدایاا نه

منتظر بهم نگاه کرد،دلم نیومد بهش ن بگم
سینی ک توش پنکیک و لیوان شیر بودو ازش گرفتم
+باشه ماری جونم
م:ممنون پسرم، حتما مطمئن شو ک بخوره ها

چرا انقد دوسش دارن؟؟

سرمو تکون دادم
+چشم، ب زورم ک شده میدم بخوره
رفتم بالا و جلو در اتاقش وایسادم سینیو ی دستی گرفتمو در زدم و بازم بدون اینکه منتظر باشم درو با آرنجم باز کردمو رفتم تو
زین نشسته بود رو تخت و ی کتاب دستش بود
نگاهشو از کتاب گرفت و با اخم ی نگاه ب سینی تو دستم کرد و ی نگاه ب خودم
_اجازه دادم بیای تو؟
شونمو انداختم بالا
+هر چی
رفتم رو تخت کنارش نشستم، نزدیکش، طوری ک بازوم خورد ب بازوش

when our eyes met[Zarry]Where stories live. Discover now