2

1.4K 72 2
                                    

فلش بک

بالاخره بعد از سه سال کار آموزی به نوزده سالگی رسیده بود و اولین برنامه ی آنلاینش با استقبال وحشتناکی رو به رو شد جوری که آخرش جنازه ای که متعلق به ی پدوفیلِ قاتل بود و از قضا خودشم کارش ساخته بود و بغل کرد ازش برای شرکت تو برنامه و فریاداش تشکر کرد داشت تو شادی قلط میزد که توسط ارشدش  احضار شد و سریع خودش و به دفترش رسوند ا/ت از اون ارشد بد اخلاق واخمو خوشش میومد ولی می‌ترسید بهش بگه. وقتی به در اتاق رسید در زد و ارشدش با صدای دورگه ی سکسی گفت:«بیا تو.»
وقتی وارد شد دید که اون مرد جذاب با چهره جدی مثل همیشه نشسته بود پشته میز و داشت بهش نگاه می کرد وقتی ا/ت وارد شد و در بست اون ناگهانی از روی صندلی بلند شد و کتش و برداشت و دست ا/ت و کشید و باهم به سمت پارکینگ رفتن اون ا/ت و تو ماشینی نشوند و بدون حرف شروع کرد به حرکت ا/ت از ترس و شُک هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد وقتی به رود خانه هان رسیدن پارک کرد و پیاده شدن یونگی جلو جلو راه می رفت و ا/ت هم پشتش می‌دوید یونگی ایستاد ولی ا/ت نه و محکم خورد پشتش،یونگی میلی متری تکون نخورد ولی بینی ا/ت نابود شد بغضی که از درد بینیش تو گلوش چنبر زد بود و قورت داد و بینیش و گرفت کمی مالیدش یونگی روی نیمکتی که کنارش بود نشست ا/ت منتظر بود تا یونگی بهش اجازه بده یونگی با سر بهش اشاره کرد که بشینه کنارش و ا/ت اطاعت کرد یونگی بدون مقدمه حرفش و شروع کرد؛
🐱: کیتن من میشی؟
جدی پرسید انگار که پرسیده باشه ساعت چنده و به روربه رو خیره بود.
ا/ت ی لحظه از چیزی شنیده بود متعجب شد ولی بعد فکر کرد اشتباه شنیده پس با شَک پرسید:ببخشید من نفهمیدم 😁؟
یونگی خیلی جدی برگشت سمتش و گفت:« من میخوام تو....کیتن من بشی و من ددیت بشم.»
ا/ت با دهانی باز متعجب نگاهش میکرد از بیرون شبیه آدمایی که سکته کردن شده بودی ولی از درون داشت جیغ میز و بالا و پایین می‌پرید مگه میشد ی روز انقدر خوب باشه.
یونگی همون‌طور پُکر بهش خیره شده بود و انگار که براش اهمیت نداشت جواب چی میشه ولی اونم احساس داشت و از درون قسمت بد بین وجودش می‌گفت:«  احمق این چه کاریه کردی؟لابد انتظار داری اونم قبول کنه مثل این که فراموش کردی چه نقشی تو زندگی اون داری تو ی ارشد وحشتناکی که زمین و زمان ازش وحشت دارن چه برسه به اون گربه کوچولوی کیوت،تازه اقا فکر میکنه اگر قبولش بکنه هم بیشتر از دوهفته باهاش میمونه ما اونقدر وحشی هستیم که همون روز اول باهامون بهم میزنه .»
اما بخش خوشبین وجودش  از جایی که اختیار قلبش و داشت خیلی وقت بود دخالتی تو زندگیش نداشت ولی از سه سال پیش با دیدن اون دختر پر شور و شیطون فعال شده بود یکی خوابوند زیر گوشِ بد بین وجودش و گفت:«این زر مفت می زنه مگه میشه من تو کارم اشتباه کنم من 100% مطمئنم که اون نیمه ایِ که زئوس ازت جُدا کرده اهمیت نده این چی میگه تو فقط ازش بخواه که جوابت و بده.»
یونگی که از جنگی که تو ذهنش به وجود اومده بود عصبی شد و اون دوتا یونگی کوچولوی تو ی کلش و تنها گذاشت و از ا/ت پرسید:«نمی خوای جواب بدی؟🤨»
ا/ت به خودش اومد و گفت:«من که از خدامه ددی.»
یونگی با چشما ی گرد و قلبی که از شادی داشت به دهانش حجوم میآورد بهش خیره شد و ا/ت تازه فهمید چی گفته و دستش و گذاشت رو صورتش و تو خودش جمع شد و همینطور که داشت زیر لب به خودش فحش می داد ناگهان به آغوشی گرمی کشیده شد و بعد صدای یونگی که زیر گوشش زمزمه می کرد:«ولی باید بهت هشدار بدم من ددی مهربونی نیستم😈»
این جمله هرچند جدی و خبیثانه بود ولی ا/ت با تمام وجودش عشق توی تک تک حروفی که از دهانش خارج شد و حس کرد و با وجود ترس و هیجانی که تو وجودش رخنه کرده بود گفت:«من برای شمام ددی.»
یونگی بوسه ی خیسی به لاله ی گوشش زد و باهم به تماشای رودخانه نشستند.
پایان فلش بک
___________________________________________
Havig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now