7

839 54 2
                                    


ا/ت:هووووووووففففففف.
لیوان اب و روی اپن رها کرد و به سمت پنجره کنار پله های اضطراری که منظره بی نظیری از سئول و به نمایش گذاشته بود رفت ،  بازش کرد و لبه پنجره نشست و به اسمونی که به شکل عجیبی ابری بودی نگاه کرد دوباره خوابش جلوی چشماش رژه رفت:اهههههههه گمشو.
درسته اون با یونگی بهم زده بود ولی حتی دیدنش با یکی دیگه حتی تو خوابم براش حکم مرگ و داشت.
با شلوارک مشکی و تاپ ستش که روش ی ربدوشامر توری طوسی پوشیده بود هرکی اون و ساعت چهار صبح تو اون وضعیت میدید فکر میکرد دنبال تور کردن یکی برای خودشه ولی از شانسش این یونگی بود که بعد ازاین همه مدت دعوا با خودش اومده بود فقط پنجره خونه ا/ت و از دور ببینه و با دیدن ا/ت نزدیک بود جیغ بزنه ولی خودش و کنترل کرد و تو نقطه ی کوری پنهان شد تا ا/ت اون و نبینه ، غرق دختری که داشته از بالای سقف ساختمون کوتاه روبه رویی به شهر نگاه میکرد شده بود که دید قطره اشکی از چشمش چکید ولی دختر اون و با سرعت از روی صورتش پاک کرد و برگشت داخل خونه و پنجره رو بست.
یونگی نفسی که اصلا به یاد نداشت کی حبس کرده رو فوت کرد و سعی کرد به قلب خورد شدش دلداری بده همینطور که بی صدا اشک میریخت  از نقطه کوری که اتنخاب کرده بود بیرون اومد و وقتی دقیقا روبه رو ی ساختمون رسید سرش و بلند کرد تا اخرین نگاه و به پنجره بندازه ولی با ا/تی که با ی جفت چشم قرمز از اشک و متعجب بهش خیره شده مواجه شد ، دست و پاش و گم کرده بود نمیدونست چی کار بکنه و پاهاش ناخداگاه شروع کردن به دویدن.
ا/ت یک ربع کامل به جای خالی یونگی خیره بود و وقتی به خودش اومد دوید داخل و روی مبل نشست و شروع کرد به دوباره تعریف کردن اون شب برای خودش ، کاری که این روزا بعد از حتییک ثانیه دیدن یونگی انجام میداد ، اون نباید برمیگشت پیشش دلش نمی خواست بازم اسیب ببینه البته اگر چیزی مونده باشه که بشه بهش اسیب زد....
فلش بک(روز فاجعه)

یک ماه از روزی که به واتیکان اومده بودن می گذشت. تو این یک ماه سه تا کشیش و به صورت وحشیانه ای(البته به نظر من هنرمندانست ولی خب)کشته بودن.
کلیسای مرکزی که شَکش دقیقا روی اونا بود البته زیادم برای درتی انجلز مهم نبود ولی خب نقشه ای کشیدن تا گروهشون و خراب کنن و از جایی که رابطه یونگی و ا/ت به صورت واضحی مشخص بود اونا اون زوج جذاب و مورد هدف قرار دادن.
am1:07 ساعت 
کشیش واتسُن با هر زحمتی شده بود یونگی رو از خونه کشیده بود بیرون الان هر دو به سمت کلیسای مرکزی میرفتن.
با وارد شدن اونا پاپ اعظم و چنتا کشیش دیگه هم نمایان شدن ، کشیش واتسُن به اون گفت روی صندلی کلیسای بزرگ بشینه و منتظر بمونه و بعد به سمت پاپ اعظم رفت.
چند دقیقه بعد راهبه ای با یک لیوان نوشیدنی که به نظر اب گیلاس بود اومد و به دستش داد و یونگی که با وجود این که میدونست اول باید بفهمه اون چه کوفتیه اما بخاطر تشنگی زیاد نصف لیوان و داد بالا و به واتسُن که نیم نگاه سریعی بهش انداخت و دوباره با پاپ اعظم پچ پچ کرد توجهی نکرد.
واتسُن:عجب اسکولیه نصفش و خورد!
پ.ع:چقدر توش ریختین نمیره؟
واتسُن:نگران نباشید قربان.
یونگی احساس منگی و سرگیجه داشت و وقتی پنجتا کشیش با لباسای سیاه و سفید دورش و گرفتن حالش بدترم شد.
واتسُن:اقای مین ما درواقع شما رو به این مکان مقدس دعوت کردیم تا پرده از دروغ ها برداریم.
یونگی میترسید هر لحظه که دهنش و باز کنه سر تا پای واتسُن به گند بکشه پس به تکون دادن سرش راضی شد و واتسُن ادامه داد:مدتی هست که همسر شما(از کلمه همسر استفاده کرد چون میدونست اون الان هرچی بشنو باور می کنه)نیمه های شب به اینجا میاد و سعی میکنه یکی از مردان خدا رو اغوا کنه و ما این و وضیفه ی خودمون میدونستیم تا به شما اطلاع بدیم....
*********************************************
ببخشید کوتاه شد😁
واقعااااا مرسی بابت ووتا واقعا انرژی میگیرم😻
사랑해❤️
Havig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now